چشمه باران(farsan )

چشمه باران(farsan )
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

 

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌ هاست

و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت

مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ ها از زمین می‌رسند،

باز می‌کنند و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت:

این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد

کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند

و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت:

این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است

مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است.

مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب

می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند خدایا شکر

  • علیرضا همتی فارسانی

نیستی این جا، در و دیوار خانه بازهم_
قهر کرده بامن و باعکست از آغاز هم_
در نبودت سهم من از زندگی یک تکه درد_
یک دهن حرف نگفته، یک گلو آواز هم_
روز دیدارت عزیزم نکته نکته، حرف حرف_
درد دوری را برایت می کنم ابراز هم_
زندگی را باتو تا آن سوی رؤیا می برم_
می زنم ازهرچه قانون جهان سر باز، هم_
می گشایم بال و پر، تاشهرهای آرزو_
دست در دست تو جانا می کنم پرواز هم_
گیسوانت را به هم می بافم و دیوانه وار_
شعر می خوانم برایت، می نوازم ساز هم_

 

جلال نیوشا

  • علیرضا همتی فارسانی
 

قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده

حروف عشق به خط عتیقه خشک شده

دوباره زخم تو گل کرده، دوم ماه است

زمان به روی دو و ده دقیقه خشک شده

کنار پنجره‌ای ماه می‌وزد، داری

به سمت کوچه نگاهِ عمیق خشک شده

از آن قرار برای تو این فقط مانده ست

گلی که بر سر جیب جلیقه خشک شده

هجوم خاطره‌ها، چشم‌های تو بسته ست

و دست‌های تو روی شقیقه خشک شده

برای عشق تو سرمشق تازه می‌خواهی:

قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده

 

نجمه زارع

  • علیرضا همتی فارسانی
در بادها گم می کنی خاکسترم را
وقتی به اتش می کشانی خاطرم را
هرجور می خواهد دلت اواره ام کن
در هم بپیچان واژه های دفترم را
سر می کشم ابی چشمان تو را باز
تا پر کنی از شوکرانت ساغرم را
هرگز مکش بر دوش خود بار گناهم
حتی اگر اتش زدی بال وپرم را
لج می کنی تا از دلم تاوان بگیری
یا بشکنی ایینه های باورم را
دل دادن من از هوای سادگی بود
دیگر مده بر بادها خاکسترم را

محمد میرزازاده ارانی
  • علیرضا همتی فارسانی

نیمه شب وقتی که در زد ... میهمان داری کنید

                               در به روی او نبندید، آبرو داری کنید

قلب من در شهر چشمان شما جا مانده است

                               قدر یک شب هم شده از او نگه داری کنید

راستی ... پرهای گنجشکان قلبم زخمی اند

                               یادتان باشد که از آنها پرستاری کنید

چشمتان شاید دوباره زخمشان را تازه کرد

                               از نمک پاشی به روی زخم، خودداری کنید

قلب دزدی " رسم خوبی نیست؛ خواهش می کنم

                               بعد از این خاتون من! کم مردم آزاری کنید

 

مصطفی رستگاری

  • علیرضا همتی فارسانی
در کنار من و غم ، جای ، تو را نیست ، برو
شور ِ وصل ِ من و تو قسمت ِ ما نیست،برو
سر ز سجاده تــــو بردار ، عبادت کافیست
کـار از کـار شـده ، وقتِ دعـا نیست ، بـرو
ایـن جماعت گره در کار ِ من انـداخته اند
مشکل ِ ما به خدا دست ِ خدا نیست ، برو
فـرض کـن قسمت و تـقدیر چنین خواسته اند
یا گمان کن که خداوند ، رضا نیست ، برو
مرگ ، درمان ِ غم و دردِ جدائیست ، فـقـط
درد ِ ما را بـه خـدا گـریه دوا نـیـسـت ، برو
در دل و خاطر ِ من تـــا بـه ابد می مانی
غمی از دوری و این فاصله ها نیست ، برو

مهدی وحید دستجردی
  • علیرضا همتی فارسانی

من که دیگر نیستم حالا چه فرقی میکند؟

بی حضور یک نفر دنیا چه فرقی میکند؟

لا به لای ازدحام این همه بود ونبود

هستیم با نیستی آیا چه فرقی میکند؟

با شما هستم شمایی که مرا نشنیده اید!

با شما خانوم ویا آقا چه فرقی میکند؟

اینکه هر شب یک نفر از خویش خالی میشود

واقعاً در چشم آدم ها چه فرقی میکند؟

من به هر حال آمدم تا با تو باشم مهربانِ

واقعیٌت باش یا رویا چه فرقی میکند؟

واقعیت باش .رویا باش یا اصلاً نباش

من که دیگر نیستم حالا چه فرقی میکند؟

 

مهدی میچانی

  • علیرضا همتی فارسانی
شب رادچارصد گِله بودم، به جان تو 
یا شعر نا تمام سرودم ، به جان تو
بیداری ام تمام نمی گشت دیر گاه
آتش زدم به بود و نبودم، به جان تو
بر خواستم نماز بخوانم سبک شوم
سهو تمام بود سجودم ، به جان تو
تا چشم خویش را به تو آیینه ساختم
خود را هزار بار ستودم ، به جان تو
بر کوره وجود خود اسپند گشته ام 
برعرش رفته آتش ودودم،به جان تو
از دست توست اینکه من از دست داده ام
شعر تر و هوای صعودم ، به جان تو


مژگان ساغر
  • علیرضا همتی فارسانی

شعرم به زخمهای تو مرهم نمیشود

حتی  غزل ترین غزلم  هم  نمیشود

از بس غزل غزل به دلت نامه داده ام

یک  ذره نفرتت  به غزل کم  نمیشود

پیش  تو   ماهتاب  برای درخششش

از پشت  ابر شرم  مصمم  نمیشود

گنجایش حضور تو در صحن چشمهام

در   باور    تغزل    طبعم   نمیشود

حوا !   خیال نیست   مرا بیخیال شو

هرخاک آب خورده که آدم نمی شود

 

ناصر بقالی

  • علیرضا همتی فارسانی
 

خودت گفتی که عاشق صورتش سرخ است با سیلی
قبول! این هم به عشق چشمهای تو٬ بیا! سیلی!
خودت با چشمهای قهوه ای دیوانه ام کردی
ولی حالا که گفتم دوستت دارم٬چرا سیلی؟
تو هر کاری کنی پیغام عشقت میرسد گوشم
چه با خنده٬ چه با غمزه٬چه با عشوه٬ چه با سیلی!
من آن روزی که دل بستم به تو تا پای جان رفتم
نخواه از من که برگردم٬ و آن هم با دو تا سیلی...

حسین زحمتکش

  • علیرضا همتی فارسانی
 

وقتی که شب بساط غزل رو به راه شد

بغضم شکست و عاشقی ام را گواه شد

 

او رفت و آتشی به دلم زد که ناگهان

طبعم به شعر غم زده ای پا به ماه شد

 

دیشب پیام داد که دنیای من تویی

فورا" ولی نوشت ببخش اشتباه شد

 

با دیگران اگر غزلی عاشقانه بود

هر وقت پیش چشم من آمد سیاه شد ـ

 

تنها به این بهانه که نامحرم همیم

وقتی به ما رسید محبت گناه شد

 

روحم همیشه کنج نگاهش پلاس بود

حیف از جوانیم که در آنجا تباه شد

 

ناصر بقالی

  • علیرضا همتی فارسانی

تماشایی تـرین تصویـــــر دنیا می شوی گاهی
دلم می پاشد از هم ، بس که زیبا می شوی گاهی
حضور گاه گاهت بازی خورشید بــا ابر است
که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی
به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را
ز ناچاریست گر همصحبت ما می شوی گاهی
دلت پاک است امـــــــا بـا تمـــــام سادگیهایت
به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی
تو را از سرخی سیب غزل هایم گریزی نیست
تـــو هـــــم مانند آدم زود اغوا می شوی گـاهی

 

مهدی عابدی

  • علیرضا همتی فارسانی

این منم، خون جگر از بد دوران خورده
مرد رندی که رکب های فراوان خورده
غم ویرانی خود را به چه تشبیه کنم؟
فرض کن کوه شنی طعنه ی طوفان خورده
عشق را با چه بسازد به کدامین ترفند
شاعری که همه ی عمر غم نان خورده
چه به روز غزل آمد که همه منزوی اند
قرعه بر معرکه ی معرکه گیران خورده
از دهان کس و ناکس خبرش می آید
شعر -این باکره ی دست هزاران خورده-
با چنین فرقه ی نسناس، یقین پاپوش است
اتهامی که به شخصیت شیطان خورده
دشتمان گرگ- اگرداشت نمی نالیدم
نیمی ازگله ی ماراسگ چوپان خورده
جرم من فاش مگوهاست و حکمم سنگین
چه کند شاهد سوگند به قرآن خورده
شعر هم عقل ندارد که در این شهر شعور
گذرش برمن دیوانه ی دوران خورده

مجتبی سپید

  • علیرضا همتی فارسانی

بین ما " خطی ست قرمز " ، پس تو با ما نیستی

یک قدم بردار ، می بینی که تنها نیستی
... خیر خواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن،

فرصت امروز را دریاب ، فردا نیستی
یک سخن کافی ست گفتن، گر درین خانه کَس است

یا نشانی را غلط دادی به ما ، یا نیستی!
هیچ می ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه !

از مسلمانی همین داری که " ترسا " نیستی!
ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود،

مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی!
نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،

فرق دارد آخر این قصه ، موسی نیستی!!

حسین جنتی

  • علیرضا همتی فارسانی

مثل هر شب، هوسِ عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگی‌ام بی خبرم
این همه فاصله، ده جاده و صد ریلِ قطار
بال پرواز دلم کو، که به سویت بپرم؟
.از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من!|
بین این قافیه‌ها گم شده و در‌به‌درم
تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم
بسته بسته "کدوئین" خوردم و عاقل نشدم!|
پدر عشق بسوزد... که در آمد پدرم!
بی تو دنیا به دَرَک! بی تو جهنّم به دَرَک!|
کفر مطلق شده ام، دایره‌ای بی‌وترم
.
من خدای غزل ناب نگاهت شده‌ام 
از رگ گردنِ تو، من به تو نزدیکترم

امید صباغ نو

  • علیرضا همتی فارسانی
 

از همین خانه که حالا گله برمی خیزد

لحظه ی آمدنت هلهله برمی خیزد

شوق پیوستنمان ریشه گرفته ست چه باک

اگر اینسان تبر فاصله بر می خیزد

معجزه نیست، فقط زورق تو دیده شده ست

رو به دریا اگر این اسکله برمی خیزد

بی گمان بوی حضور تو به ذهنم خورده ست

کز درخت غزلم چلچله برمی خیزد

تو خود عشقی و من منتظرت می مانم

هرچه هست از دل این مسئله بر می خیزد

با زبانم چه بگویم که دهان زخمم

بازمانده ست و از او هلهله برمی خیزد

 محمدرضا رستم پور




 

  • علیرضا همتی فارسانی

خیره ام در چشمِ خیست حسرتم را درک کن

قبله ام باش عاشقانه ، نیتم را درک کن

 

ای که رویایت دلیلِ گُنگِ عصیانم شده ست

شعرهایم ،گریه هایم ، خلوتم را درک کن

 

عشق را بر شانه ی اسطوره ها باریده ام

ردِّ اشکِ نیمه شب بر صورتم را درک کن

 

غرقِ آغوشت شدم، عریانی ام تسلیم توست

تا ابد می خواهمت این حالتم را درک کن

 

روزهای بودنم باتو علامت خورده است !

توی تقویمم بمان وُ عادتم را درک کن

 

گرچه نقشِ منفی ام را خوب ایفا کرده ام

در غزل ها جنبه های مثبتم را درک کن

 

از قرارم با تو یک عمر است که آواره ام !

لا اقل دلشوره های ساعتم را درک کن

 

صنم میرزاده نافع

  • علیرضا همتی فارسانی

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی‌

 بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی‌

 

 یک آسمان پرندگی‌ام دادی و مرا

 در تنگنای «از تو پریدن‌» گذاشتی‌

 

 وقتی که آب و دانه برایم نریختی‌

 وقتی کلید در قفس من گذاشتی‌

 

 امروز از همیشه پشیمان‌تر آمدی‌

 دنبال من بنای دویدن گذاشتی‌،

 

 من نیستم‌... نگاه کن‌; این باغ سوخته‌

 تاوان آتشی است که روشن گذاشتی‌

 

 گیرم هنوز تشنه‌ی حرف تواَم ولی

 گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی‌؟

 

 آلوچه‌های چشم تو مثل گذشته‌اند

 اما برای من دل چیدن گذاشتی‌؟

 

 حالا برو، برو که تو این نان تلخ را

 در سفره‌ای به سادگی من گذاشتی

 

 

 مهدی فرجی

 

 

 

  • علیرضا همتی فارسانی

پی به راز سفرم بُرد و چنان ابر گریست

دید باز امدنی در پیِ این رفتن نیست


همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدم شان

مثله این بود به یک رود بگویند:بایست!


مفتضح بودن ازین بیش ک در اول قهر

فکر برگشتنم و واسطه ای نیست ک نیست


در جهانِ تهی از عشق نمی مانم چون

در جهانِ تهی از عشق نمی باید زیست


دهخدا تجربه عشق ندارد ورنه

معنی "مرگ"و "جدایی" به یقین هردو یکیست

 

کاظم بهمنی

  • علیرضا همتی فارسانی

عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد

 زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد

ایستاده ای لبه ی زندگیم، از این روست

هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد

مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخواست

مثل گلهای اتاقت نفسم بند آمد

موقع گفتن این شعر کمی ترسیدم

خوش نیاید به مذاقت، نفســـــ....

کاظم بهمنی

  • علیرضا همتی فارسانی