
آدمیزادست دیگر دوست دارد دق کند
گاه گاهی گوشه ای بنشیند و هق هق کند
با خودش خلوت کند از دست بی کس بودنش
هی شکایت از خودش از خلق و از خالق کند
من شدم این روز ها خورشید سرگردان که حیف
در پی ات باید مکرر مغرب و مشرق کند
آنقدر با چشم هایت دلبری کردی که شیخ
جرات این را ندارد صحبت از منطق کند
حد بی انصاف بودن را رعایت کن برو
ماندن تو می تواند شهر را عاشق کند
کاش می شد کنج دنجی را شبی پیدا کنم
آدمیزادست دیگر دوست دارد دق کند
شایانِ مصلح
شیشه ها! سنگ چیز خوبی نیست
خفته ها! زنگ چیز خوبی نیست
پاک کن میکشم به زندگی ام
که ببین؛ رنگ، چیز خوبی نیست
کری از پیش یک سه تار گذشت
گفت؛ آهنگ، چیز خوبی نیست
وصله ها را به من بچسبانید
به شما انگ چیز خوبی نیست
های ! عاشق نشو نمی دانی
که دل تنگ چیز خوبی نیست
گفته بودی شهید یعنی چه
پسرم! جنگ چیز خوبی نیست
امیرحسین اللهیاری
نقش سیاه غم هوای بندرعباس
اشکی ست شعرمن برای بندرعباس
اندازه ی اندوه ما وسعت ندارد
ایران عزا شد درعزای بندرعباس
علیرضا همتی فارسانی
اردیبهشت1404
پاس دارم آتش جاوید را یادگار فکرت جمشید را
چند روزی مانده بودش تا به عید آمد آتش در چنین روزی پدید
بهر او آتشگهی آراستند از پلیدی وسیاهی کاستند
بعد از او هر سال در روزی چنین جشن سوری بوده در ایران زمین
تا که آتش را پرستاری کنیم از اهورا خواهش یاری کنیم
تا که پاک از رخ نماید رنگ زرد تا بپاشد بر رخ ما سرخ رنگ
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلید زندگیست
گفت فرزند: زین معیار در شهر ما
یک مسلمان هست آن هم ارمنی است
غم داشت نقاب شادمانی زده بود
پیری که خودش را به جوانی زده بود
از زخم زبان دیگران کفری شد
حتی به خودش انگ روانی زده بود
علیرضا همتی فارسانی