چشمه باران(farsan )

چشمه باران(farsan )
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

۸۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

نخواه اشک نریزم دلم که آهن نیست

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!

چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

 

تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟

چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

 

تو را از دست ... ؛ دادم از همین زخم است، می‌بینی؟

دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

 

«تو را از یاد خواهم برد کم‌کم» بارها گفتم

به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟

 

بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!

مرا دور از تو خواهد کـُشت «با هم»های بعد از تو

 

مژگان عباسلو

  • علیرضا همتی فارسانی

بارانی ام , بارانی ام , بارانی از آتش

یک روح بی پروا و سرگردانی از آتش 

این کوچه ها , دیوارها , اصلاً تمام شهر 

سوزان و من محبوس در زندانی از آتش

اهل غزل بودم ، خدا یکجا جوابم کرد 

با واژه ای ممنوع ، با انسانی از آتش

بی شک سرم از توی لاکم در نمی آمد

بر پا نمی کردی اگر طو فانی از آتش

تا آمدی ، آتشفشانی سالها خاموش

بغضش شکست و بعد شد طغیانی از آتش

کاری که از دست شما هم بر نمی آمد

من بودم و در پیش رویم خوانی ازآتش

این روزها محکوم ِ اعدامم به جرم عشق

در انتظارم بشنوم ، فرمانی از آتش

  • علیرضا همتی فارسانی

بگذار که این باغ درش گم شده باشد
گل های ترش برگ و برش گم شده باشد

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ 
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد

باغ شب من کاش درش بسته بماند 
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد

بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که 
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد

شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد

چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ 
خواب پدری که پسرش گم شده باشد

آن روز تو را یافتم افتاده و تنها 
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر 
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد....



توسط سعید بیابانکی

  • علیرضا همتی فارسانی

نه تو می مــانی و نه انــدوه،

... ... و نه هیچیـــــک از مردم ایــــن آبادی ...
به حباب نگـــــران لب یک رود قســــم،
و به کوتاهــــی آن لحظه شـــــادی که گذشت،
غصــــه هم می گــــذرد،

آنچنــــانی که فقط خاطــــره ای خواهـــد ماند ...
لحظه ها عریاننــــد.

به تنِ لحظـــه خود، جامه انــدوه مپوشان هرگــــز.

 

  • علیرضا همتی فارسانی