باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
...
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد !
آویخته از گردن من شاهکلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سردرگمیام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !
ساده می گویم : یکی دارد دلم را می برد
پیش از اثبات جرائم متهم را می برد
هر چه هم عیار باشد موقع غارتگری
مطمئنم دست کم این یک قلم را می برد
این ستمکاری که من دیدم یقینا عاقبت -
آبروی مردمان محترم را می برد
اینکه ویران می شوم با رقص او بیهوده نیست
لرزه ای گاهی شکوه ارگ بم را می برد
بیم از بیگانه دارم گرچه گاهی یک نفر -
از محارم حرمت صاحب حرم را می برد
در زمان بوسه فهمیدم که حرفش منطقی ست
هرکسی گفته ست باده طعم غم را می برد
کی به خود می آیم اما من که با خود بی خودم !
او که بیخود آمده دارد خودم را می برد