انگار نمیآید و هم میآید
این دور و بر انگار که کم میآید
او عابر و من پیاده رو، آه چقدر
از حاشیه رفتنش خوشم میآید !
غلامرضا بروسان
انگار نمیآید و هم میآید
این دور و بر انگار که کم میآید
او عابر و من پیاده رو، آه چقدر
از حاشیه رفتنش خوشم میآید !
غلامرضا بروسان
این ریتمها باید صدای گام او باشد
این «میرومها» آخرین پیغام او باشد
میدانم اینجا جای ماندن نیست، اما باز
رفتن نباید اولین اقدام او باشد
آن سو یکی دارد برایش دانه میپاشد
میترسم این دانه نباشد، دام او باشد
اویی که میگویم کبوتر نیست، آهو نیست
شاید تفنگی در پی اعدام او باشد
از گرگهای دشت میترسم، زبانم لال
پیراهن خونی اگر فرجام او باشد
ای کور بادا کور بادا کور بادا کور
چشمی که تنها در پی اندام او باشد
امشب هوا ابریست، حتا ابر میخواهد
همسایهی چشمان ناآرام او باشد
او مینویسد سطرهای این غزل را هم
بانوی شاعر میتواند نام او باشد
وقتی دلش ابریست شاعر میشود، ای کاش
باران امشب منبع الهام او باشد
یک شاهکار تازه حتمن خلق خواهد شد
وقتی فضا در اختیار تام او باشد
این ریتمهای خیس، ضربآهنگ باران است
تا مانع اقدام بیهنگام او باشد
مجتبی صادقی
قدر اهل درد صاحب درد میداند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، میداند که چیست
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، میداند که چیست
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشتهاند
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
آنکه نخل حسرتی پرورد میداند که چیست
هرکرا بودست آه سرد، میداندکه چیست
بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهی این نرد میداند که چیست
قطرهای از بادهی عشقست سد دریای زهر
هر که یک پیمانهی زین میخورد، میداند که چیست
وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد میداند که چیست
وحشی بافقی
من که تسبیح نبودم ، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه ی تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود،خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی!
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن، رشته ایمان دلم پاره شدست
من که تسبیح نبودم، تو چرا چرخاندی؟
نغمه رضایی
کی میرسم به لحظه ی دیدار؟ هیچ وقت...
این را حساب حادثه نگذار هیچ وقت.
آخر دو دلسپرده ی رسوا از عشق هم،
از هم نمی شوند که بیزار، هیچ وقت.
بی تو چه سخت می گذرد روزگار من
حالم گرفته از همه، انگار هیچ وقت...
من را که بی بهانه به تو فکر می کنم
آسان به دست خاطره نسپار هیچ وقت
بی تو چگونه زنده بمانم؟؟ نمی شود،
از چشمهایم عاشقی انکار، هیچ وقت.
باری که روی دوش منو تو امانت است
از آسمان رسیده و این بار هیچ وقت،
جز در کنار عشق به مقصد نمی رسد،
یک دل بدون همدم و بی یار؟ هیچ وقت....
فریبا عباسی
جمع ها بی تو ندارند کم از تنهایی
من هم از جمع گریزان و هم از تنهایی
دیگر این ثانیه ها بی تو نخواهند گذشت
آنچنانی که من از تو که غم از تنهایی
کاش این عشق دلت را برساند به دلم
کاش این عشق مرا یک قدم از تنهایی ...
زود برگرد که شعرم به تو عادت بکند
تا دلم دم نزند دم به دم از تنهایی
این غزل زاده ی دستان قلم بود نه من
من از احساس نوشتم قلم از تنهایی
مهدی عالی
از ستاره، از زمین، از ماه باید بگذری
با چراغی نیمه شب از راه باید بگذری
یوسفا! هرچند در فرجام زندان پیشروست
ابتدایِ عشق را از چاه باید بگذری
از خیابان های بی همراهِ راهِ عاشقی
گاه باید بگذری، ناگاه باید بگذری
خوب یادم هست می گفتی که: ...«در خوابم شبی
یک نفس با دامن کوتاه باید بگذری»
قصه کوتاه ناگزیری اینکه گاهی وقت ها
باید از یک مصرعِ دلخواه باید بگذری
فرزانه فرهمند
سهم من قصه های پوشالی ست
یک اتاقک وحجمی ازخالی ست
هیچ آیینه ای نمی فهمد
که درون دلم چه جنجالی ست
مثل شعری شدم که تسلیم است
واژه هایش حقیرو توخالی ست
باغ اندیشه ام که می رویاند
سهمش اکنون نرستن وکالی ست
باورمن بهاربی معناست
بازاین فصل فصل هر سالیست
فصلی ازخنده ی دروغین در
گوشه ی کارتهای ارسالی ست
لحظه ها هرچه هم جلو بروند
سهم من قصه های پوشالی ست
ویدا وکیلی
قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده
حروف عشق به خط عتیقه خشک شده
دوباره زخم تو گل کرده، دوم ماه است
زمان به روی دو و ده دقیقه خشک شده
کنار پنجرهای ماه میوزد، داری
به سمت کوچه نگاهِ عمیق خشک شده
از آن قرار برای تو این فقط مانده ست
گلی که بر سر جیب جلیقه خشک شده
هجوم خاطرهها، چشمهای تو بسته ست
و دستهای تو روی شقیقه خشک شده
برای عشق تو سرمشق تازه میخواهی:
قلم کنار تو افتاده، لیقه خشک شده
نجمه زارع
و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند
طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند
مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند
فاضل نظری
غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به «جمع» مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت... برای تماشا خوش آمدی
راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من به آخرین شب دنیا خوش آمدی
پایان ماجرای دل و عشق، روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی
فاضل نظری