غم داشت نقاب شادمانی زده بود
پیری که خودش را به جوانی زده بود
از زخم زبان دیگران کفری شد
حتی به خودش انگ روانی زده بود
علیرضا همتی فارسانی
اسیرم کنج تنهایی و غم ها سر نمی آید
پریشان می شوم از بس کسی از در نمی آید
دلم در موج موج غصه ها گم می شود یعنی
در این دریای موجی کاری از لنگر نمی آید
مرا در آتش کینه اگر سوزاند و خاکم کرد
چرا این خاک جامانده به خاکستر نمی آید
اگر دیدم نفهمیدم چرا غارتگری کردی
تو کاری کرده ای حتی از اسکندر نمی آید
تو با این حال و احوالی که دائم با خودت داری
عزیز مصر شو یعقوب پیغمبر نمی آید
علی رغم تمام لحظه های پاک یکرنگی
چرا آئینه آیینی هم از من بر نمی آید
اگر من سرگذشتم را به شعر و واژه بسپارم
قلم خواهد شکست و کاری از دفتر نمی آید
پناه گریه وقتی بیت بیت یک غزل باشد
کم آورده نفس تا مصرع آخر نمی آید
علیرضا همتی فارسانی
مرداد1401
کاش در دنیای ما دیگر کسی تنها نبود
بی وفایی رسمِ آدمهای این دنیا نبود
زندگی معنای تنها غصه خوردن را نداشت
مهربانی بود و دنیا پوچ و بی معنا نبود
دل شکستن جرم بود و هرکسی دل می شکست
بعد از آن دیگر کسی مانند او رسوا نبود
#سعید_غمخوار