شعر : غزل : لعنتی
سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۲۹ ب.ظ
لعنتی
فکر می کردم برای من قراری ،لعنتی
مانده اشک و آه و غصه یادگاری،لعنتی
روز های بی شماری را تلف کردم ،چرا ؟
این قدر بی مهر !!! عین روزگاری لعنتی
لحظه هایم ارغوانی بود از جنس بلور
در دل هر قطره اش یک زخم کاری، لعنتی
جرات دیوانگی هایم اگر کمرنگ بود
هیچ کس دل را به من نفروخت آری ، لعنتی
دل خوشی هایم فقط با زخم هایم بود و بس
یک کویر خشک اما پیش پایم می گذاری ، لعنتی
عاشق خوبی نبودم ؛ خوب می دانم ، قبول
کور سویی از امیدم دست رویا می سپاری لعنتی
علیرضا همتی فارسانی
نظر بدهید
۹۳/۰۷/۱۵