رباعی : عشق تو
شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۱۱:۲۸ ق.ظ
عشــــــق تــــو
با بغض دوباره حـــالمان بد می شد
یاد تو اگــــر در دلمــــان رد می شد
با این همه زجر و غصه هایت یعنی
عشـــــق تـــو برای نفسم سد می شد
علیرضا همتی فارسانی
آبان 93
نظر بدهید
۹۳/۰۸/۲۴
آمد و زلزله در جان من انداخت و رفت
کار ِ ارگ بمِ ویرانِ مرا ساخت و رفت
لحظه ای بیش نبود ، آمدن و رفتن او
چون شهابی ، به شب دیده ی من تاخت و رفت
آن عزیزی ، که دل سبز مرا خشکانید
دِیه اش ، صاعقه ای بود ، که پرداخت و رفت
خواستم مالکِ مُلک دلِ خود باشم و لیک
یک نفر ، بیرقِ خود در دلم افراخت و رفت
دل بیچاره ی من ، در شبِ شاعر شُدنش
زود جَو گیر شد و قافیه را باخت و رفت
کاش !حال تن تبدارِ مرا می دانست
آنکه آتش به دلِ جنگلی انداخت و رفت