نامفهوم
نا مفهوم
از عشق توفعل های ما معلوم است
معنای شکست با تو نا مفهوم است
کمتر تو از این قلب به آن قلب برو
این شیوه ی تو در عاشقی محکوم است
علیرضا همتی فارسانی
6اردیبهشت 94
نا مفهوم
از عشق توفعل های ما معلوم است
معنای شکست با تو نا مفهوم است
کمتر تو از این قلب به آن قلب برو
این شیوه ی تو در عاشقی محکوم است
علیرضا همتی فارسانی
6اردیبهشت 94
ان قدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار،
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار
هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر
تکرار... و تکرار... و تکرار ... و تکرار...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده ست ؛ نه چنگیز، نه تاتار!
ای شعر، چه می فهمی ازین حال خرابم؟
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
حق است اگر مرگ ِ من و عالم و آدم،
بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صدبار!!!
تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم؛
یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار.
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار...
رویا باقری
سپاس