مقاله :بثّ الشکوی در شعر خاقانی
انما اشکوبثی و حزنی الی الله
به عبارت دیگر شکوائیه ندای درونی شاعر است که گاه در بیان عرفا از فراق و جدایی از عالمی دیگر-که به اعتقاد آنان وطن اصلی انسان است-سخن میگوید و گاه عینیتر و ملموستر است از آنجا که زندگی پر حادثه آدمی خالی از محنت و غم نیست، دفتر ادبیات جهان نیز هیچگاه خالی از شکوائیه نخواهد بود.وقتی از غم پیری و فرسودگی،روزی از غم مرگ و فراق عزیزان،زمانی از فقر و پریشانی و ستم اغیار و بسیاری چیزهای دیگری که اوراق زندگی آدمی مشحون به آن است و حیات آدمی جز
این نیست.
بث الشکوی را«لب به شکایت گشودن،آلام نهانی را باز گفتن،نشر و اذاعه شکایت بردن»معنی کردهاند.در برخی متون گذشته از جمله ترجمه تاریخ یمینی بث الشکوی با نفثه المصدور-مترادف آمده است:«با یکدیگر از حدوث این واقعه منکر بث الشکوی و نفثه المصدر آغاز کردند»«اصطلاح نفثه المصدور»را«اظهار شکوی و گلایه کردن از امری یا چیزی ناخوشایند تا بدان آلام درونی تخفیف یابد» معنی کردهاند.علاقه قزوینی تعبیر امروزی آن را«درد دل»برگزیدهاند.
ظهور شکوه و گلایه از زندگی و دنیا و وقایع حیات نویسنده،محصول افکار و احوال اوست،افکار و احوال شاعر یا نویسنده نیز نتیجه سلسلهای از مؤثرات گوناگون زمانی و مکانی،اوضاع اجتماعی و سیاسی و اقتصادی،دین و مذهب،فلسفه و عرفان و دانش و بینش شاعرند که در پرورش ذوق و قریحه و کیفیت اندیشه و نظر او تأثیر دارند، لذا در تحقیق در باب بث الشکوی در شعر خاقانی و ریشهیابی آن ابتدا باید زمان و مکان، اوضاع اجتماعی و سیاسی و اقتصادی،دین و مذهب،فلسفه و عرفان و دانش و بینش شاعر را باید دقیقا شناخت،زیرا شناخت آنها کلید فهم سوزوگدازهای شاعر و فریاد و فغان وی از موجودات است.
قرنهای پنجم و ششم را با وجود حکومتهای نسبتا قوی باید دروهء قتل و آزار و ناامنی دانست.قتل و آزارهای پیاپی در این دوران چنان معتاد شده بود که ایرانیان کمتر زمانی به خود روی آرامش میدیدند.داستانها و حکایات فراوانی در ادبیات فارسی از این امر حکایت میکند.جور و اعتساف حکومت سلجوقی ادامه داشت که به یکباره
بلای سهمناک فتنه مغول بر سر ایرانیان فرودآمد.خوارزمیان در دوره تسلط خود به عراق و در تمام مدتی که با سلاجقه عراق در زدوخورد بودند.بر مردم خراسان و عراق ستم بسیار کردند اتابکان و امرا نیز برای خود خزانه خاص داشتند و از راه جور و غصب اموال فراوان گرد میآوردند و از آن اموال حرام هرچه میخواستند میبخشیدند.این است که نام ترک برای ظلم و اعتساف علم شده است خاقانی میگوید.
چون موی زنگیش سیه و کوتهست روز از ترکتاز هندوی آشوب گسترش
د صفحه 912
از ویژگیهای مهم این دوره ناپایداری احوال،اغتشاش و نابسامانی پیاپی در نقاط مختلف کشور است رشته نظامات و مقررات اجتماعی گسسته میشود و فساد اخلاق رواج و گسترش مییابد.نتیجه این اوضاع در شعر و ادب قرن ششم کاملا آشکار است. کمتر شاعری است که در این عهد از اهل زمانه شکایتهای جانگداز نداشته باشد و یا از آنان به زشتی نام نبرده باشد.این شکایتها همه انعکاسی از افکار عمومی است. خاقانی گوید:
در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه در داغ دل بسوز و مرهم اثر مجوی با خویشتن بساز و ز همدم نشان مخواه گر دردم نهنگ درآیی نفس مزن ور در دل محیط درافتی کران مخواه
د صفحه 573
ملک عجم چو طعنه ترکان اعجمی است عاقل کجا بساط تمنا برافکند
د صفحه 041
سنایی گوید:
ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد کو دل آزادهای کز تیغ او مجروح نیست
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان » شماره 4 (صفحه 80)
در عنا تا کی توان بودن به امید بهی هر کسی را صابری ایوب و عمر نوح نیست
د صفحه 4501
عبد الواسع جبلی گوید:
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
خاقانی گوید:
صبح کرم و وفا فروشد خاقانی از این دو جنس کم گوی پای طلب از کرم فروماند دست از صفت وفا فروشوی شو تعزیت کرم همی وار رو مرثیهء وفا همی گوی
د صفحه 339
هرگز وفا ز عالم نیافت کس حق بود دیو را که نشد آشنای خاک
د صفحه 732
نتیجه این اوضاع و احوال است که شکوائیههای طولانی شعرای این دوره جای تغزلهای پر شورونشاط شعرای سبک خراسانی را میگیرد و اشعار بسیاری در شکایت از دنیا گفته میشود قصیدهای که انوری از زبان مردم خراسان به مطلع«بر سمرقند اگر بگذری ای باد سحر میگوید و به حضرت خاقان سمرقند میفرستد،آینه تمام نمای زندگی مردم آن روزگار است.اینچنین صور گلهآمیز در شعر سبک خراسانی دیده نمیشود.تعزلات فرخی همه سرمستی و نشاط حال است.منوچهری با چهرهای موقر و عالمانه ما را به بزم شراب دعوت میکند.رودکی میگوید.
شاد زی با سیاه چشمان شاد که جهان نیست جز فسانه و باد
خاقانی شاعری است بسیار حساس و زودرنج و شدید التأثیر؛حوادث و وقایع روزگار،وی را سخت تحت تأثیر قرار میدهد تا آنجا که در تمام قصایدش از بیوفایی مردم و حوادث بد روزگار سخن میراند و شکوهها میکند.
این چرخ بد آئین نه نکو میگردد زو عمر کهن حادثه نو میگردد از چرخ نگو اینهمه خاکش برکن کین خاک نیر زد که بر او گردد
د صفحه 317
***
شیشهای بینم پر دیو کلک من پی هر بشری خواهم داشت از بدی عالم گوساله پرست رخت بر گاو ثری خواهم داشت تیر باران بلا پیشوپس است از فراغت سپری خواهم داشت
د صفحه 38
در بررسی گلایههای خاقانی دو محور کلی و جزئی میتوان تشخیص داد.محور اول شکایت خاقانی از حوادث کلی عالم و اوضاع ملک و روزگار و دنیاست و محور دوم شکایت خاقانی از تکتک وقایعی است که در طول حیات با نحوه وقوعشان شاعر را دلتنگ و متأثر و مضطرب کردهاند.محور اول شکایت از دنیا و روزگار است.استاد فروزانفر در این باب میفرماید:عالم در نظر او(خاقانی)تاریک و به دردهای گوناگون آمیخته،بلکه سرشت و نهاد آن از هرگونه خیر و نیکی برکنار و از انواع شرور مایهدار ست و جهان و مردم از وفا تهی و اهل و دوستان راست پیشه جایگزین عدمند و تنها روی و عزلت طریق سلامت است.
بوی وفا ز گلبن عالم نیافت کس تا اوست اندر او دل خرم نیافت کس
د صفحه 877
و نظیر این ابیات زیاد است
این افکار و تعالیم ظاهرا از فرط اعتقاد خاقانی به فضایل و مقامات خود و بیاعتنایی به گذشتگان و معاصرین شاید پیدا شده باشد.چه یقین است که با این عقیده توقع و انتظار بسیار انسانی را حاصل است و همه مردم چنانکه او میخواهد به برتریش اعتقاد و بر وفق انتظارش عمل نمیکنند و در این صورت رنجش ضروری و شکایت طبیعی است
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان » شماره 4 (صفحه 82)
اخلاق عمومی به جهت نقصان تربیت و انتشار تعصب و اوضاع مملکت ایران به واسطه سرکشی امرا و دستهبندی رؤسای مذهبی و محلی و نبودن حکومت مقتدر که آن هم در تغییر اخلاق تأثیر داشت-نسبت به زمانهای گذشته پست و آشفته شده بود و خاقانی تا حدی حق داشت که از اوضاع روزگار و فساد اخلاق و بیوفایی مردم شکایت کند»
دهر سپید دست سیه کاسه ایست صعب منگر بخوش زبانی این ترش زبان کان خوشترین نواله که از دست او خوری لوزینه ایست خرده الماس در میان دل دستگاه تست بدتس جهان مده کاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمان
د صفحه 903
شاعر در این قصیده و قصایدی دیگر پس از شکایت از دنیا و ترسیم سیمای ظالمانه آن فقر و بینیازی از دنیا و اهل آن را توصیه میکند و یعقوبوار بر مصایب صبر میکند تا رضای خداوند را کسب کرده باشد.
از فقرساز گلشکر عیش بدگوار وز فقر خواه مهر تب جان ناتوان از این و آن دوا مطلب چون مسیح هست زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن خود را درم خرید رضای خدای کن دامن از این خدای فروشان فرونشان
د صفحه 903
خاطر زودرنج خاقانی در این جهان جز ناله همدمی و جز سایه،همرهی نمییابد.دنیا را آکنده از رنج میبیند در دبستان روزگار طفلی نیست که سوره وفا خوانده باشد.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان » شماره 4 (صفحه 83)
هیچ طفلی در این دبستان نیست که وراسوره وفا زبراست
د صفحه 46
***
چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل دم اهلیت اخوان چکنم نیست در خاک بشر تخم کرم مدد از دیده باران چکنم
د صفحه 252
***
دیر گاهی است تا لباس کرم بهر قد بشر ندوختهاند خلعتی کان ز تار و پود وفاست در زیان قدر ندوختهاند
د صفحه 401
***
تا جهانست از جهان اهل وفایی برنخاست نیک عهدی برنیاید آشنایی برنخاست گویی اندکشور ما برنمیخیزد وفا یا خود اندر هفت کشور جایی برنخاست
د صفحه 647
***
از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک هرگز از کاشانه کرکس همایی برنخاست
د صفحه 647
دل از گیتی وفا جویی ندارد که گیتی از وفا بویی ندارد وفا از شهر بند عهد رسته است که اینجا خانه در کویی ندارد
د صفحه 167
اهل زمانه نیز خطاکارانی هستند که در گوهر وجود آنان انسانیت و مردمی وجود ندارد.خوان گیتی در چشم وی خالی از وفا و اهلیت است.او پیوسته در آرزوی انسانی است که از مردمی بهرهای داشته باشد.
چون نمییابد میسراید:
روی در دیوار عزلت کن درهمدم مزن کاندرین غم خانه کس همدم نخواهی یافتن
د صفحه 063
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی بر ولیعهد شیطان«حرف کرمنا»مخوان
د صفحه 523
در چنین روزگاری باید عزلت گزید:
ضماندار سلامت شد دل من که دار الملک عزلت سخت مسکن سلیمان وار مهر حسبی الله مرا بر خاتم دل شد مبین نه با یاران کمربندم چو غنچه نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن نخواهم چار طاق خیمه دهر و گر سازد طنابم طوق گردن مرا یک گوش ماهی بس کند جای دهان مار چون سازم نشیمن
د صفحه 813-713
و یا برای رضای خاطر خود به قناعت روی آورد و از حوادث روزگار عبرت گرفت.
پای در دامن قناعت کش کت لباس بطرندوختهاند بنگر احوال دهر خاقانی گرت چشم عبرندوختهاند
د صفحه 501
اوج سخن خاقانی در شکایت از دنیا زمانی است که در فتنه غزها امام محمد بن یحیی کشته میشود شاعر دنیا را همدست ظالمان میداند.
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز پیل که همجفت خواب شد عاقل کجا رود که جهاندار ظلم گشت نحل از کجا چرد که گیا زهر ناب شد
د صفحه 651
ناورد محنت است در این تنگنای خاک محنت برای مردم و مردم برای خاک
د صفحه 732
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک دید آسمان که در دهنش خاک میکنند و آگاه بد که نیست دهنش سزای خاک ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت کاین چشمه حیات مسازید جای خاک
د صفحه 832-732
این است که خاقانی خود را در این عالم غریب و تنها و بیگانه میبیند و سخن او رنگ عرفانی خاص پیدا میکند او عارفی جلوه میکند که جدایی از معشوق او را در این جهان مهجور و نامأنوس با پیرامونش ساخته است.غربت او را در این دنیای پهناور در این ابیات میبینم.
خاقانی غریبم و در تنگنای عالم دارم هزار اندوه و اندوهبری ندارم
د صفحه 972
گه از سایه غیر سر میرهانم گه از خود چو سایه جدا میگریزم چو بیگانهای مانم از سایه خود ولی در دل آشنا میگریزم
د صفحه 882
به درد دلم کاشنایی نبینم هم از درد دل را دوایی نبینم چو تب خال کو تب بر درد دل را به از درد تسکین فزایی نبینم
د صفحه 292
اما چه کسی را یاری ستیز کردن با دنیای غدار و فلک کنجمدار است.بهتر آن است که از حدیث زمانه زبان کوتاه کرد و تسلیم شد.
خاقانی از حدیث زمانه زبان ببست کز هرچه هست به ز زبان کوتهیش نیست گیرم ز روی عقل همه زیر کیش هست باکید روزگار بجز ابلهیش نیست هدهد ز آب زیر زمین آگهست لیک از دام بر فراز زمین آگهیش نیست
د صفحه 738
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان » شماره 4 (صفحه 86)
محور دوم بث الشکوی در شعر خاقانی به زندگی خصوصی او مربوط میشود و به نظر میرسد که شاعر با بازگو کردن غمها و مصیبتها به نوعی آرامش و راحتی میرسد و از شدت تألمات روحی خود میکاهد و در طلب دردمندی است که با او همدردی کند تا خاطرش تسلا یابد.
زندگی خاقانی از حوادث تلخ و دردناک گوناگون مشحون است.پدر وی نجّار بود و مادرش کنیزکی نسطوری این مادر و پدر در محیط کوچک شروان که برتری مردم غالبا به نژاد و خواسته سنجیده میشد،برای کسی که میخواست در بین بزرگان شروان نام و آوازهای کسب کند چندان مایه آبرویی نبودند.
در شکایت از پدر خویش گوید:
زین خام قلتبان پدری دارم کز آتش آفرید جهاندارش همزاد بوده آزر نمرودش استاد بوده یوسف نجارش همطبع او چو تیشه تراشنده همخوی او برنده چو منشارش روز از فلک بود همه فریادش شب باز حل بود همه پیکارش
د صفحه 298
پدر او مرد و خاقانی در کنف حمایت عمش کافی الدین که طبیبی دانشمند و جوان بود،قرار گرفت.کافی الدین چندی در تربیت خاقانی میکوشد اما دیری نمیپاید که کافی الدین به سرای باقی میشتابد.
در سوگ کافی الدین میگوید:
راه نفسم بسته شد از آه جگر تاب کوهم نفسی تا نفس رانم از این باب امید وفا دارم و هیهات که امروز در گوهر آدم بود این گوهر نایاب جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب از داده دهر است همه زاده سلوت از بخشش چاهست همه ریزش دولاب
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان » شماره 4 (صفحه 87)
ای مرد سلامت چه شناسد روش دهر از مهر خلیفه چه نویسد زر قلاب کو صدر افاضل شرف گوهر آدم کو کافی دین واسطه گوهر انساب کو آنکه ولی نعمت من بود و عم من عم چه که پدر بود و خداوند بهرباب
د صفحه 85-75-65
پس از چندی پسر بزرگش،همسر و فرزند خردسال و پسر عم خویش را از دست میدهد و به عزای آنان مینشیند در مرثیه پسر عمش گوید.
گر فدای او نرفتم من چرا جانم نرفت تا اگر زان بر زبان بودم از این بر سودمی چون بدین زودی کفن میبافت او را دست چرخ کاشکی در بافتن من تار او را پودمی جانم ار در تیم تیمار فراقش نیستی آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی
د صفحه 344
اوج شکوه و شکایت وی از روزگار و زندگی زمان از دست دادن فرزندش، رشید الدین است این غم شاعر را آنچنان تحت تاثیر قرار میدهد که سوزناکترین و دردمندترین اشعار خود را میسراید.سوزوگداز شاعر در این ابیات آنچنان است که سنگدلان را نرم کرده آنان را با خود همدرد میسازد.او در این ابیات آدمی را بر ضد زمین و زمان،فلک و چرخ،دنیا و مافیها تحریک میکند.اعتراض و تف و نفرین،اهل روزگار-اگر اهل همدردی باشند که به اعتقاد شاعر نیستند-بر گردش روزگار به او تسلی میبخشد و لحظهای هم که شده او را آرام میسازد.
صبحگاهی سر خوناب جگر بگشائید ژاله صبحدم از نرگس تر بگشائید به وفای دل من ناله برآرید چنانک چنبر این فلک شعبدهگر بگشائید. به جهان پشت مبندید و به یک صدمه آه مهره پشت جهان یک ز دگر بگشائید بغم تازه شمائید مرا یار کهن سر این بار غم عمر شکر بگشائید سحر چرخ از دوقواره مه و خور خوبم بست بند این ساحر هاروت سیر بگشائید
د صفحه 951-851
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان » شماره 4 (صفحه 88)
نازنینان منا مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشائید خبر مگر جگر گوشه من گوش کنید شد جگر چشمه خون چشم عبر بگشائید.
د صفحه 061
ناملایمات فراوان دیگری که در محیط شروان برایش رخ میداد دل او را به درد میآورد و در اعماق جانش رسوخ میکرد تا اینکه شاعر را بر آن داشت تا برای فراموش کردن مصیبتها عزم سفر خراسان کند.و از طرفی خراسان مهد ادب و رواج شعر و شاعری و بازار بهتری برای عرضه متاع شعر شاعر بوده است.اما رفتن به خراسان در زمانی که دیگ رقابت خوارزمشاهیان و سلجوقیان داغ است و دولتهای محلی از جمله اتابکان آذربایجان در رقابت با آنها هستند چگونه ممکن است؟ایجاد موانعی بر سر راه شاعر- از جمله نگاه داشتن وی در ری-او را به لقای خراسان شیفتهتر میسازد و این امر باعث میشود که در چند جای علاقه قلبی خویش را به زبان آورد و لب به شکوه و شکایت بگشاید.
رهروم مقصد امکان به خراسان یابم تشنهام مشرب احسان به خراسان یابم دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه دم آن مجمر سوزان به خراسان یابم در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم
د ص 492
***
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند نیست بستان خراسان را چون من مرغی مرغم آوخ،سوی بستان شدنم نگذارند بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند.
د ص 451-341
تداوم حوادث تلخ و ناگوار خاقانی را حساستر و زودرنجتر کرده است.او به هرکس به
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان » شماره 4 (صفحه 89)
دیده بدبینی مینگرد.همه را دشمن خویش میپندارد.شاید خودستاییها و بزرگ بینیهای شاعر باعث شده است که وجود او برای دیگران غیرقابل تحمل شده است و در نتیجه او نیز با دیده شک و انکار به اطرافیان خود مینگرد.بهرحال به اندک حرکت یا سخنی ناموافق بنای هجو را میگذارد.زمانی-با آنهمه اغراق-در مدح رشید و طواط داد سخن میدهد و روزی دیگر وی را هجو میکند در این ابیات شاعر رقبای خود را توصیف میکند.
مشتی خسیس ریزه که اهل سخن نیند با من قران کنند و قرینان من نیند چون ماه نخشبند مزور از آن چو من انجم فروز گنبد هر انجمن نیند پروردگان مائده خاطر منند گر خود به جمله جز پسر ذو الیزن نیند چون ارقم از درون همه زهرند و از برون جز پیس رنگرنگ و شکالشکن نیند.
د ص 471
یک جهان آدمی همی بینم مردمی در میان نمییابم دشمنان دستکین برآوردند دوستی مهربان نمییابم همه فرعون گرگ پیشه شدند من عصا و شبان نمییابم
د ص 292
شاعر ما در دنیا سایه خویش را آخرین همدم و مونس خود میدانست اما با اسارت دربند و زندان سایه هموفای خود را میگسلد و وی را تنها میگذارد.
سایهیی مانده بود هم گم شد وز همه عالمم نشان برخاست
د ص 06
در این ابیات خاقانی با توصیفی دقیق و دردمندانه زندان و وضعیت ظاهری و روانی خویش را به نظم آورده است.
اژدها خفته بود بر پایم نتوانستم آن زمان برخاست
پای من زیر کوه آهن بود کوه بر پای چون توان برخاست پای خاقانی ار گشا دستی داندی کز سر جهان برخاست مار ضحاک ماند بر پایم وز مژه گنج شایگان برخاست سوزش من چو ماهی از تابه زین دو مار نهنگسان برخاست نیک عهدی گمان همی بردم یار بد عهد شد گمان برخاست
د ص 26-16-06
***
اژدها بین حلقه گشته خفته زیر دامنم زان نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهای من تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم زیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای من
د ص 123
اما شکوائیه خاقانی در قصیده ترسائیه که عظیم الروم عز الدوله را به حمایت خویش برمیانگیزد رنگی دیگر دارد.از میان قصاید غرای خاقانی این قصیده اهمیت ویژهای دارد.خاقانی در این قصیده هم از جهت لفظ و هم از جهت معنی مبتکر است و از شعرای سلف تبعیت نکرده است خصایص مهم سبک خاقانی در این قصیده دیده میشود.از طرفی این قصیده را شاعر به هنگام بند و زندان و در متن گرفتاری و از سر سوزوگداز گفته است و نه از راه تملق.این قصیده یکی از بهترین شکوائیههای خاقانی است.
فلک گژ روتر است از خط ترسا مرا درد مسلسل راهب آسا تنم چون رشته مریم دو تا است دلم چون سوزن عیسی است یکتا برآرم زین دل چون خان زنبور چو زنبوران خون آلوده غوغا زبان روغنینم ز آتش آه بسوزد چون دل قندیل ترسا
چو قندیلم برآویزند و سوزند سه زنجیرم نهاده دست اعدا
د ص 42-32
***
مرغیم گنگ و مور گرسنهام کس چو من مرغ در حصار کند بانگ مرغی چه لشکر انگیزد صف موری چه کار زار کند بر دو پایم فلک دو آهن را حلقهها چون دهان مار کند سگ دیوانه شد مگر آهن که همه ساق را فگار کند آه خاقانی از فلک ز آنسو رفت چندانکه چشم کار کند هرچه پنهان کرده فلکست آه خاقانی آشکار کند
د ص 4471-371
خاقانی ناامید و مأیوس است و میخواهد دامنطلب و خواهش خویش را از این جهان برچیند و آشیان چون سیمرغ از کسان پنهان دارد.طبع شاعری که رنج زندان و سوز و ماتم و سوک عزیزان دیده و از همصحبتی و محبت دوستان یکدل بهرهور نشده است بیشک از ناملایمات و بیوفایی یاران و رنج و محنت ایام بیشتر ملهم میشود تا از زیبائیهای جهان،بنابراین از غمها مینالد.
چون آه آتشین زنم از جان آهنین سیماب فشگداز به آهن درآورم غم در جگر زد آتش بر زین مراد و من از آب دیده دجله به برزن درآورم غم بیخ عمر میبرد و من به برگ آنکه دستی به شاخ لهو به صد فن درآوردم
د ص 042
***
بر جان من از بار بلا چیست که نیست بر فرق من از قهر قضا چیست که نیست گویند ترا چیست که نالی شب و روز از محنت روز و شب مرا چیست که نیست
نونو دلم از درد کهن ایمن نیست و آن درد دلم که دیدهای ساکن نیست میجویم بوی عافیت لیکن نیست آسایشم آرزوست این ممکن نیست
د ص 607
***
هر غم که ز آسمان حشر کرده است غوغا به در دل من آور دست دل حامله گشت غم همی زاید ز آن هر نفسش هزار و یک در دست
د ص 257
به اعتقاد خاقانی آماج مصائب و دردها و غمها بیشتر فضلا و دانایانند و الحق که راست میگوید زیرا آنکه نمیفهمد رنجی نمیبرد.سفلگان و نادانان آسوده و راحت در آسایشگاه خویش آرمیدهاند و دانایان فرودگاه غمهایند و علم آنان همچون جگر بط و پر طاووس دشمن جان آنان شده است.
جاهل آسوده فاضل اندر رنج فضل مجهول و جهل معتبر است همه جور زمانه بر فضلاست بو الفضول از جفایش ز آنستر است
د ص 66
***
بر تن ناقصان قبای کمال به طراز هنر ندوختهاند هنری سر فکنده چون لاله است که کلاهش مگر ندوختهاند
د ص 501-401
***
یک سر سفله نیست کز فلکش بر کله صد گهر ندوختهاند نیست آزاده را قبای نمدی که بروپاره بر ندوختهاند
د ص 501
***
مرا از ختر دانش چه حاصل که من تاریکم او رخشنده اجزا
چه راحت مرغ عیسی را ز عیسی که همسایه است با خورشید عذرا چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست که اکمه را تواند کرد بینا
د ص 42
شکایت از بخت بد و فقر نیز موضوعی است که در کلام خاقانی به تکرار آمده است.
قلم بخت من شکسته سر است موی در سر ز طالع هنر است بخت را در گلیم بایستی این سپیدی برص که در بصر است
د ص 26
خواجه چون دید دردمند دلم گفت کاین دردناکی از سفر است هان کجایی چه میخوری گفتم میخورم خون که خرد ما حضر است چه خورش کو خورش کدام خورش دست خون مانده را چه جای خور است
د ص 56
گوید آخر چه آرزو داری آرزو ز هر و غم نه کام و گر است
د ص 56
اما با آنکه بدکردار و بخت بد شاعر را به رنج افکنده است.تنها امتیازی که به او داده است آنست که شعر و سرودههای او را شهره آفاق کرده است و غرر درر او را در سراسر قلمرو فارسی زبانان همچون کاغذ زر میبرند و عجایب غرایب کلام او را با جان دل میشنوند.
هم ز بخت است کز مقالت من همه عالم غرایب و غرر است
د ص 76
اما نمیتوان مطمئن بود که این سخن شاعر را امیدوار کرده باشد زیرا در جای دیگر در شکایت از شاعری فریاد و فغان خاقانی را میشنویم.
بر زمین هر کجا فلک زده ایست بینوایی به دست فقر اسیر
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان » شماره 4 (صفحه 94)
شغل او شاعری است یا تنجیم هوسش فلسفه است یا اکسیر چیست تنجیم و فلسفه تعطیل چیست اکسیر و شاعری تزویر کفر و کذب این دو راست خرمن کوب نحس و فقر آن دو راست دامنگیر در ترازوی شرع و رسته عقل فلسفه فلسدان و شعر شعیر
د ص 988
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان » شماره 4 (صفحه 95)
فهرست منابع و مأخذ
1-فرهنگ دهخدا:علی اکبر دهخدا،انتشارات موسسه دهخدا
2-فرهنگ معین:محمد معین،تهران،انتشارات امیر کبیر،7531 چاپ سوم
3-تاریخ ادبیات در ایران:ذبیح الله صفا،جلد دوم،انتشارات فردوسی،3631
4-با کاروان حله:عبد الحسین زرینکوب،تهران،انتشارات جاویدان،5531 چاپ سوم
5-حواشی دکتر معین بر اشعار خاقانی به انضمام دو مقاله:به کوشش ضیاء الدین سجادی،تهران-انتشارات انجمن استادان زبان و ادبیات فارسی،8531
6-سخن و سخنوران:بدیع الزمان فروزانفر،تهران،انتشارات خوارزمی-7531
7-نفثه المصدور:شهاب الدین محمد خرندری زیدری نسوی«اداره کل نگارش آموزش و پرورش»3431 تصحیح امیر حسین یزدگردی
8-دیوان خاقانی:افضل الدین بدیل خاقانی،به تصحیح دکتر ضیاء الدین سجادی، تهران،انتشارات زوّار،8631 چاپ سوم
9-صور معانی در شعر فارسی:پوران شجیعی،تهران-انتشارات زوار
01-دیوان سنایی:تصحیح مدرس رضوی،تهران،انتشارات کتابخانه سنایی،چاپ سوم،3631
11-تحفه العراقین،خاقانی شروانی به اهتمام و تصحیح دکتر یحیی قریب شرکت سهامی کتابهای حبیبی چاپ دوم 7531
*نقل ابیات از دیوان خاقانی مصحح دکتر ضیاء الدین سجادی است.
طالبیان، یحیی
مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه شهید باهنر کرمان » بهار 1372 - شماره 4 (از صفحه 77 تا 96)
درود بر شما