غزل : نگذاشت
غزل: نگذاشت
تا آمدم حرفی بگویم درد نگذاشت
یا بغض راه گریه را سد کرد نگذاشت
گاهی سکوت من شبیه گریه می شد
احساس می کردم غرور مرد نگذاشت
دیگر مجال زمزمه یا گفتگو نیست
دیوار هم ما را جدا می کرد نگذاشت
ادامه مطلب
تفسیر من از زندگی این نیست وقتی
تقدیر نحسی با خودش آورد نگذاشت
درد دلم را خواستم پنهان بماند
این اشک هم دست مرا رو کرد نگذاشت
وقتی برای سبز بودن نیست دیگر
باغ امیدم را خزان زرد نگذاشت
شاید که دارویی برای زخم من نیست
زخم زبان و طعنه ی نامرد نگذاشت
دارد به پایان می رسد شعر سکوتم
تا آمدم حرفی بگویم درد نگذاشت
علیرضا همتی فارسانی
مرداد 98
منتظر نظراتتون هستم