شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
وین جانِ به لب رسیده ، در بند تو نیست
گر تو ، دگری به جای من بگزینی
من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست
سعدی
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
وین جانِ به لب رسیده ، در بند تو نیست
گر تو ، دگری به جای من بگزینی
من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست
سعدی
امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت !
از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...
در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو ...
در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !
متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!
یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است!
از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار میکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...
می خواستم ببوسمت از این دیار دور
می خواستم ببوسمت اما دلم گرفت
نه اینکه فکر کنی دل ، از تو کنده ام !
یا اینکه از محال ِ تمنا دلم گرفت !
از لحظه ای که هق هق ِ هر روزه ی مرا
بگذاشتی به روی دو لب ها ، دلم گرفت
از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد
در امتداد هیچ ِ قدم ها دلم گرفت
از لحظه ای که خیس شدم در خیال تو
آن دم که تنگ شدند نفس ها دلم گرفت
ازین که باز تو نیستی کنار من
ازین که باز خسته و تنها ... دلم گرفت
می خواهمت که بار ِ دگر گرم تر ز پیش
می خواهمت ببوسمت اما دلم گرفت !
تکرار می کنم این سطرهای کهنه را ...
تکرار می کنم که خدایا !! دلم گرفت !
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت
یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت
از مضحکه دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را میدهم اما به چه قیمت
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت
فاضل نظری
ای کاش که این سینه دری داشته باشد
تا یار ز دردم خبری داشته باشد
یا با دل ما صبر سری داشته باشد
یا رحم بر آن دل گذری داشته باشد
تا کی گذرد عمر کسی در غم هجران
فرخنده شبی کان سحری داشته باشد
شد عمر گرانمایه ما صرف محبت
ای کاش که آخر ثمری داشته باشد
سوزیم بیک آه زمین را و زمان را
گر دود دل ما شرری داشته باشد
بر داشتمام شب همه شب دست تضرع
ای کاش دعاها اثری داشته باشد
گردد قدم ار رنجه کنی جانب عشاق
خاک قدمت هر که سری داشته باشد
در بوم دل از هجر تو بس خار که کشتم
بو کز گل وصل تو بری داشته باشد
راز دل خود فیض به بیگانه نگوید
گر یار ز حالش خبری داشته باش
فیض کاشانی
ما هیچ گاه همدیگر را به تأمل نمی نگریم
زیرا مجال نیست
این گونه است که عزیزترین کسانمان را
در چشم بر هم زدنی
به حوصله ی زمانه از یاد می بریم
" حسین پناهی "
که بود ؟ شهرهی عالم به سستپیمانی
وفا نکرد و دریغ از کمی پشیمانی
چه گفت ؟ گفت فراق تو بر من آسان است
وداع کرد و نمییابمش به آسانی
چه برد ؟ تاب مرا برد تابِ گیسویش
چه بود جرم تو ؟ سرگشتگی ، پریشانی
چه کرد ؟ عشق مرا کفر خواند و خونم ریخت
چه حکمتیست در این شیوهی مسلمانی ؟
چه از تو خواست ؟ غزلهای بیرقیب مرا
کجاست ؟ نزد رقیبان پی غزلخوانی
چرا به عشق چنین ظالمی دچار شدی ؟
تو نیز عاشق اویی ، خودت نمیدانی ...
سجاد_سامانی
گرچه داری خبر از حرف دلم
مینویسم همه را بار دگر
میبرد گریه امانم ، گله نیست
هرچه اشک است ، به لبخند تو دَر
پریناز_جهانگیر
کدخدا میگوید از اینجا نرو ـ یک ناشناس،
با بهار و گل میآید سال نو یک ناشناس
با خودم میگویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتماً مثل تو یک ناشناس
با صدای ساعتِ قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظهها را تا سه! دو! یک!... ناشناس،
میرسد میپرسم ای خوبِ جنوبی کیستی؟
خیره میماند و میگوید که: مُو؟ یک ناشناس
آه میدانم که روزی روزگاری میرسد
میرویم آنسوتر از غمها من و یک ناشناس
نجمه زارع
سرد و بی طاقت و یک ریز، دلم می لرزد
دو قدم مانده به پاییز، دلم می لرزد
می رسی، شط نگاهت چه تماشا دارد
موج با موج گلاویز... دلم می لرزد
بعد می میرم و می میرم و می میرم و باز
من و یک حسّ غم انگیز، دلم می لرزد
وَ تو می آیی و می آیی و می آیی و می...
از صدای نفست نیز دلم می لرزد
من پر از حرفم و صد مُهر خموشی بر لب
و تو از حنجره لبریز... دلم می لرزد
وَ اذا زلزلت الارض، وَ مَن کُن فیکون
از تو فریاد که برخیز... دلم می لرزد
وَ مرا آن دم با نفخه ی اسرافیلت
کمی آهسته بر انگیز ... دلم می لرزد
الهام عمومی
مقدمه
از روزگاران بسیار دور، رنگ ها همواره پیرامون بشر را احاطه کرده و وی را تحت نفوذ خود درآورده اند، و چندی بیش نیست که ما قادر به تولید رنگ و استفاده از آنها شده ایم. تا پیش از قرن نوزده، فقط تعدادی رنگ و مواد رنگی شناخته شده بودند که بیشتر آنها ریشه آلی داشتند. گران نیز بودند، به طوری که استفاده از پارچه های رنگی و مواد تزئینی فقط در انحصار ثروتمندان بود. صدها هزار حلزون زندگی خود را از دست دادند تا امپراتور روم بتواند ردای بنفش خود را به تن کند، در حالی که رعایای او ناگزیر بودند به پوشیدن پارچه های پنبه ای یا کتانی ساده، پوست یا پشم حیوانات بسنده کنند.
فقط در 100 سال اخیر بوده است که وضع یاد شده سرا پا دگرگون شد : نخست، از ترکیب آنیلین[1]، و بعدها، از طریق مشتقات قطران ذغال و اکسیدهای متالیک، رنگ را به راحتی بدست آوردند. امروزه، هرچیزی را که بشر می سازد دارای رنگ است. هزارها رنگ- از هر رنگ و نمائی که قابل تصور باشد- بوجود آمده اند و تقریباً برای هر منظوری، رنگ خاصی فراهم است. علاوه بر این که ما رنگ آبی آسمانی، رنگ سرخ غروب آفتاب و رنگ سبز درختان و تمام رنگ های طبیعی را در اخیتار داریم، اشیاء ساخته شده به وسیله بشر، چراغ های نئون، تصاویر نقاشی، کاغذ دیواری ها و تلویزیون رنگی نیز پیوسته ما را شیفته و مسحور خود می سازند.
کاش یک دفعه فقط از خاطرت رد می شدم
کاش می شد فارغ از اما و شاید می شدم
دائماً از سوی تو در امتحانم بی دلیل
من نمی دانم چرا از دید تو رد می شدم
هیچ چیزی بدتر از تنها شدن انگار نیست
لحظه ی تنهایی اما با خودم بد می شدم
ترس از رسوا شدن اصلاً ندارم مثل تو
تازه در رسواشدن با تو سرآمد می شدم
عاشقت هستم اگر دیوانه می آیم به چشم
من به این ترتیب با عشقت زبانزد می شدم
علیرضا همتی فارسانی
بهمن 95
به تب و لرز دچاریم و جهان ریخت به هم
قصه ی عشق در این دور و زمان ریخت به هم
روح غمگینی اگر در دل ما جا خوش کرد
بغض کردیم و دل از غصه چنان ریخت به هم
بعد هم رسم برادر کشی افتاد به راه
بعد هم زندگی ساده یمان ریخت به هم
کاش می شد که کمی عشق نصیبم می شد
در غم دوریِ از عشق جهان ریخت به هم
عشق چون طرح لطیفی ست کماکان زیبا
لحظه ی آمدنِ عشق زبان ریخت به هم
علیرضا همتی فارسانی
هم، این فلکِ ذلیــــلِ بد پیر نخواست
هم،قهوه و فال و رمل و تعبیر نخواست
مشـــکل نرسیدن است ، بر میگردیم
باعــــذرِ موجهی، که تقدیر نخواست !
اینقدَر هم بینشان در این گلستان نیستم
در قفس شاید ز من مشتِ پَری ماند به جا !
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
گفتم،تو فقط هوای مـــا را داری
هر دم ، تو فقط هوای ما را داری
غیر از تو تمام دوستداران رفتند
ای غم، تو فقط هوای ما را داری
بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد
بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم
یا سیل می بارد و یا باران ندارد
بابا انار و سیب و نان را می نویسد
حتی برای خواندنش دندان ندارد
انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد
بنویس کی آن مرد در باران می آید
این انتظار خیسمان پایان ندارد
ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط
بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد
غلامعلی شکوهیان
انگار تمام باورم زخم شده
یک ایل بلوط در سرم زخم شده
ایلام چه دست های زبری دارد
مثل کف دست پدرم زخم شده
جلیل صفربیگی
چکیده
مسئلة اصلی در این پژوهش، آشناییزدایی و هنجارگریزیِ معنایی در غزلیات مولوی است. برای این منظور، نگارنده تلاش میکند ضمن بررسی پانزده غزل از غزلیات مولوی، عناصر سازندة هنجارگریزی معنایی را از قبیل مجاز، تشبیه، استعاره، کنایه، نماد و متناقضنما در آن نشان دهد. در مبحث مجاز اذعان میکند که واداشتنِ ذهن خواننده به تلاش برای رسیدن به معنی اصلی، موجبِ قوتِ تأثیر کلامِ مولوی میشود. در بحث از تشبیه، بیان میدارد که مولانا با ایجاد مکثِ هنری در تشبیهاتِ نوین خود، بر برجستگی شعرش میافزاید. در قسمت استعاره نیز میگوید تصاویری که مولوی از استعاره و تشخیص به دست میدهد، بیش از آنکه حاصل تخیل شاعرانة وی باشد، حاکی از صمیمیت عاطفی و تأمل و دلبستگی شاعر به یک حالت روحی غالب است. در بخش کنایه هم ذکر مینماید که مولانا بسیاری از معانی را که ادای آنها، با منطق عادی گفتار لذتبخش نیست، از راه کنایه به شکلی گیرا و مؤثر بیان میکند. در قسمت نماد نیز مشخص میکند که وی از طریق شگردهایی ابداعی مانند تازگی تصویرها و باطننگری، خون تازهای در نمادگرایی عرفانی فارسی جاری کرده است. در بحث متناقضنما گفته است که بسیاری از تناقضگوییهای او، ریشه در عقاید عرفانی، کلامی و فلسفی دارند. نتیجه آنکه مولانا وقتی غزلی را با یکی از عناصر سازندة هنجارگریزی شروع میکند، در ابیات بعد نیز بیشتر با همان عنصر تا پایان ادامه میدهد. دلیل این امر را میتوان ارتجالی بودن شعر وی دانست.