شناسنامه من یک دروغ تکراری است
هنوز تا متولد شدن مجالم هست
محمدعلی بهمنی
شناسنامه من یک دروغ تکراری است
هنوز تا متولد شدن مجالم هست
محمدعلی بهمنی
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند
نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند
چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند
غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند
در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند
سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند
تو بیایی همه ساعت همهی ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند
قیصر امین پور
طبق قانون مصوب شده در چشمانت
باید یک عمر بمانند به در چشمانت
دست و پا می زنم و غرق در افکار خودم
هیچکس منجی من نیست مگر چشمانت
نذر کردم که به پابوس خداوند روم
روی من باز شود روزی اگر چشمانت
من در آئینه خودم را.نه تورا می بینم
کرده در عمق وجود من اثر چشمانت
از خدا خواسته ام پا به میان بگذارد
که نخواهند مرا خون به جگر چشمانت
حامد ابراهیمی (سهند)
گفته بودم که خاطرَت را این، مردِ تنهای ایل می خواهد
گفتی :" آخر چرا؟!" و پرسیدم : " عاشقی هم دلیل می خواهد؟!!"
قلبِ تو ، جنس سنگ هم باشد، قبله ی آرزوی من آنجاست
فتحِ این کعبه ای که می بینم... آه ! اصحاب فیل می خواهد!!
گفته اند امتحان چشمانت، کار یک عاقلِ مسلمان است
کوفه ی چشمهای تو شاید "مسلم بن عقیل" می خواهد
بین دریای مشکیِ مویت، بازهم فرق از وسط وا کن
تا دوباره کسی نگوید که معجزه رود نیل می خواهد
رضا سیرجانی
این منم که سپردی بدست طوفانم
و در خزان نرسیدی به داد چشمانم
صدایت از پس کوه غزل به گوشم خورد
و انعکاس صدایت ببین چه میخوانم؟
تو هر شبی غم خود را به آسمان گفتی
و من به کس نسرودم غم غزلخوانم
قسم به غرش دریا هنوز یاد توأم
اگرچه طعم غروب تو مانده بر جانم
من وتو از سر یک خط شروع ره کردیم
و من چه زود رسیدم به خط پایانم
برو که مثل همیشه سپردمت به خدا
و این منم که همیشه غریب میمانم…
امید صباغ نو
غزلم درهای از نسترن و شببو هاست
مرتع درمنهها، دهکدهی آهوهاست
این طرف کوچهی بنبست نگاه آبیها
آن طرف کوچهی پیوند کمان ابروهاست
این خیابان بلندی که به پایین رفته
مال گیسوی به هم ریختهی هندوهاست
غزلم گردش کاشیست در اسلیمیها
غزلم تابش خورشید بر اسکیموهاست
باد میآید و انجیر مقدس مست از
روسریهای به رقص آمده در هوهو هاست
هرچه که بر سر من رفته از این قافیهها
از به رقص آمدن باد، میان موهاست
تلخ مردن وسط هالهای از ابر و عسل
سرنوشت همهی هستهی زردآلوهاست
کار سختی است ـ ببخشید - ولی میگویم ...
اینکه... بوسیدنتان... دغدغهی... کم روهاست
حامد عسگری
بوسه نه... خندهی گرم از دهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود
دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود
میشد این باغ خزاندیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود
لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه همزدنت کافی بود
•
قافیه ریخت به هم... خلوت من خوشبو شد
گل چرا ماه؟... درِ ادکلنت کافی بود
حامد عسگری
یک غزل مهمان من باش و پس از آن شب بخیر
نرم نرمک دستی افشان پای کوبان شب بخیر
وسعت غمهای ما را نیست مرزی آشکار
زین سبب لختی قلم بر ما بگریان شب بخیر
از نگاهت شور و مستی می تراود چون شراب
شور و مستی را از این مستان تو مستان شب بخیر
لحظه ای دیگربمان ای بانوی شعر وغزل
میزبان اکنون تو یی ما نیز مهمان شب بخیر
برف می بارد هوا سرد است بیرون می روی
یک غزل مهمان من باش و پس از آن شب بخیر
مهدی ناصری
یک روز بیا تا که بگویم گلهام را
کوتاه کنم از دل تو فاصلهام را
من ماندهام و هیچ نمانده است ز من، هیچ
اینجا که زده دزد رهِ قافلهام را
این شوق به اوجش برساند نه پر و بال
بگذار ببندند پرچلچهام را
ایهام نگاهش چقدر مبهم و سخت است
ای کاش کسی حل بکند مسألهام را
یک عمر سرودم به هواخواهی چشمت
یک لحظه ندادی به نگاهی صلهام را
من خسته از این غربتم ای عشق چه میشد
راحت بگذاری دل بیحوصلهام را
راضیه رجایی