بیزارم از آدمهایی ؛
که امروز رفیقند ،فردا غریبه
آدمهایی که عاشقانه هایشان
هربار،هرجا و باهرکس
تکرارمیشود
آدمهایی که
فقط میخواهند دورشان شلوغ باشد !
بیزارم از آدمهایی ؛
که امروز رفیقند ،فردا غریبه
آدمهایی که عاشقانه هایشان
هربار،هرجا و باهرکس
تکرارمیشود
آدمهایی که
فقط میخواهند دورشان شلوغ باشد !
از دل چقدر لاله ی تر در بیاورم
یا کاسه کاسه خون جگر در بیاورم
چون شانه دست در سر زلف تو می زنم
کز راز و رمز موی تو سر در بیاورم
من خواب دیده ام که تو از راه می رسی
چیزی نمانده است که پر در بیاورم
آخر قصّمه اما قصّه ی آخرم این نیست
آخر راهی که باید من ازش بگذرم این نیست
آرزو ها مو برای خاطراتم دوره کردم
کجای خاطره باید پِیِ آرزوم بگردم
خستم از هرچی رسیدن اگه پشتش سفری نیست
برکۀ امن و نمی خوام وقتی موج خطری نیست
می رسم نه واسه موندن من مسافرم همیشه
مثل نوری که میاد و رد میشه از دل شیشه
آخر قصّمه اما قصّه ی آخرم این نیست
آخر راهی که باید من ازش بگذرم این نیست
خستم از هرچی رسیدن اگه پشتش سفری نیست
برکه امن و نمی خوام وقتی موج خطری نیست
افشین یداللهی
اصلاً
مهم نیست
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم
مهم نیست
خانهات کجا باشد
برای یافتنت کافی است
چشمهایم را ببندم
خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که میخواهد
به درگاه خانهات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمیشناسد
گروس عبدالملکیان
ای لحظه ها حواس به آدم نمی دهید
یک فرصت قیاس به آدم نمی دهید
مفهـوم نیستـند خــطوط کتــاب تـان
امکـان اقتــباس به آدم نمی دهید
با اینکه بغض آینـه ها از خبر پراست
امـکـان انعـکاس به آدم نمی دهید
شود فاش کسی آنچه میان من و تست
از زخم می رسم به مسیحای چشم تو
درمان دردهاست تماشای چشم تو
انگار مرگ فاجعه را جار می زند
ناقوس نقره ای کلیسای چشم تو !
« قد » می کشی و « قامت » شب خرد می شود
در پرتو اذان مصلای چشم تو !
بازآ که چون برگ خزانم رخ زردیست
با یاد تو دم ساز دل من دم سردیست
گر رو به تو آوردهام از روی نیازیست
ور دردسری میدهمت از سر دردیست
از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست
در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است
مهرداد اوستا
بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست
التماست می کنم این بی خیالی خوب نیست
خنده های رفتنت در کوچـــه ها ویــران گرند
گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست
مادرم می گفت:شاید یک غروبی آمدی
انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست
بی تو مشغــول تمـــام ِ خاطرات رفته ام
ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست
کـــــوزه ای هستم کـــه با درد ترک خو کرده ام
جابه جایی های این ظرف سفالی خوب نیست
چون رمیدن های آهـــو نازهایت جالب است
دشت چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست
بعد از این حال من و این کوچــه و این باغ گل
از نبودت مثل این گلهای قالی خوب نیست
به رسم صبر ، باید مَرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد
پریشان است گیسویی در این باد و پریشانتر
مسلمانی که میخواهد نگاهش را نگه دارد
عصای دست من عشق است، عقل سنـگدل بـگذار
که این دیوانه تنها تکیهگاهش را نگه دارد
به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم
خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد
دلم را چشمهایش تیرباران کرد ، تسلیمم
بگویید آن کمانابرو سپاهش را نگه دارد
هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی
هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی
من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی
مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی
عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی
یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی
ای وای بر آن عشق که نفرین شده باشد
با خون دل سوخته تزیین شده باشد
من از عطش وصل به پرپر زدن افتم
او با دگری خسرو و شیرین شده باشد
ای وای بر آن عاشق رسوای بد اقبال
کز بخت بدش عاقبتش این شده باشد
شایـد تو
سُکـوت میـان کلامم بـاشـی
دیـده نمی شوی
امـــا مـن، تـو را اِحسـاس مـی کنم
شایــد تــو
هَیاهـوی قلبـم بـاشـی
شنیـده نمـی شوی
امـا مـن، تـو را نـفس مـی کشم
کمی امان بدهید
غمی نشسته به جانم کمی امان بدهید
حضور گرم نگاهی به من نشان بدهید
دوباره بغض دلم میل وا شدن دارد
کمی دوباره غزل یا کمی فغان بدهید
اگر چه شامل حالم بهار و سبزه نیست
بهشت گمشده ام را شما خزان بدهید
نفس کشیدن من هم شبیه مردن بود
در این هوای نفس مرده آسمان بدهید
صفای خانه به تنهایی شبانه نبود
چراغ اشک دلم را به هم نشان بدهید
نه شور شعر و نه نجوای عاشقانه تری
تمام سهم مرا حافظ و بنان بدهید
همیشه نصف غزل های من به نامت بود
و نصف دیگر آن را به اصفهان بدهید
اگرچه حال و هوایم گرفته عین ابر
مجال گریه ندارم کمی زمان بدهید
علیرضا همتی فارسانی
درد بی درمان
خسته و دلتنگ و تنها در خودم زندانی ام
کیستم من؟ دل به دستت داده ای قربانی ام
راستش این روزها حال و هوایم خوب نیست
ناتوانم کرده دیگر این دل هذیانی ام
می توانم درد را با واژه ای معنا کنم
درد یعنی بغض یعنی گریه پنهانی ام
سوگوار مرگ مرگ واژه هایم بعد از این
سر به دامان تغزل یک نفس بارانی ام
زندگی بی تو کلافی در هم و پیچیده است
در طنین در هم تکرارها مهمانی ام
نغمه من سوز اگر دارد گناه شعر نیست
سنگ ضجه می زند از سوزش تک خوانی ام
غربت پاییزی ام را هیچکس باور نکرد
این همه بی باوری شد غصه پایانی ام
علیرضا همتی فارسانی
:
شناسنامه من یک دروغ تکراری است
هنوز تا متولد شدن مجالم هست
محمدعلی بهمنی
گفته بودم که خاطرَت را این، مردِ تنهای ایل می خواهد
گفتی :" آخر چرا؟!" و پرسیدم : " عاشقی هم دلیل می خواهد؟!!"
قلبِ تو ، جنس سنگ هم باشد، قبله ی آرزوی من آنجاست
فتحِ این کعبه ای که می بینم... آه ! اصحاب فیل می خواهد!!
گفته اند امتحان چشمانت، کار یک عاقلِ مسلمان است
کوفه ی چشمهای تو شاید "مسلم بن عقیل" می خواهد
بین دریای مشکیِ مویت، بازهم فرق از وسط وا کن
تا دوباره کسی نگوید که معجزه رود نیل می خواهد
رضا سیرجانی