چشمه باران(farsan )

چشمه باران(farsan )
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب

۴۸۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

 

از همین خانه که حالا گله برمی خیزد

لحظه ی آمدنت هلهله برمی خیزد

شوق پیوستنمان ریشه گرفته ست چه باک

اگر اینسان تبر فاصله بر می خیزد

معجزه نیست، فقط زورق تو دیده شده ست

رو به دریا اگر این اسکله برمی خیزد

بی گمان بوی حضور تو به ذهنم خورده ست

کز درخت غزلم چلچله برمی خیزد

تو خود عشقی و من منتظرت می مانم

هرچه هست از دل این مسئله بر می خیزد

با زبانم چه بگویم که دهان زخمم

بازمانده ست و از او هلهله برمی خیزد

 محمدرضا رستم پور




 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۱
علیرضا همتی فارسانی

خیره ام در چشمِ خیست حسرتم را درک کن

قبله ام باش عاشقانه ، نیتم را درک کن

 

ای که رویایت دلیلِ گُنگِ عصیانم شده ست

شعرهایم ،گریه هایم ، خلوتم را درک کن

 

عشق را بر شانه ی اسطوره ها باریده ام

ردِّ اشکِ نیمه شب بر صورتم را درک کن

 

غرقِ آغوشت شدم، عریانی ام تسلیم توست

تا ابد می خواهمت این حالتم را درک کن

 

روزهای بودنم باتو علامت خورده است !

توی تقویمم بمان وُ عادتم را درک کن

 

گرچه نقشِ منفی ام را خوب ایفا کرده ام

در غزل ها جنبه های مثبتم را درک کن

 

از قرارم با تو یک عمر است که آواره ام !

لا اقل دلشوره های ساعتم را درک کن

 

صنم میرزاده نافع

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۱
علیرضا همتی فارسانی

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی‌

 بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی‌

 

 یک آسمان پرندگی‌ام دادی و مرا

 در تنگنای «از تو پریدن‌» گذاشتی‌

 

 وقتی که آب و دانه برایم نریختی‌

 وقتی کلید در قفس من گذاشتی‌

 

 امروز از همیشه پشیمان‌تر آمدی‌

 دنبال من بنای دویدن گذاشتی‌،

 

 من نیستم‌... نگاه کن‌; این باغ سوخته‌

 تاوان آتشی است که روشن گذاشتی‌

 

 گیرم هنوز تشنه‌ی حرف تواَم ولی

 گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی‌؟

 

 آلوچه‌های چشم تو مثل گذشته‌اند

 اما برای من دل چیدن گذاشتی‌؟

 

 حالا برو، برو که تو این نان تلخ را

 در سفره‌ای به سادگی من گذاشتی

 

 

 مهدی فرجی

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۸
علیرضا همتی فارسانی

پی به راز سفرم بُرد و چنان ابر گریست

دید باز امدنی در پیِ این رفتن نیست


همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدم شان

مثله این بود به یک رود بگویند:بایست!


مفتضح بودن ازین بیش ک در اول قهر

فکر برگشتنم و واسطه ای نیست ک نیست


در جهانِ تهی از عشق نمی مانم چون

در جهانِ تهی از عشق نمی باید زیست


دهخدا تجربه عشق ندارد ورنه

معنی "مرگ"و "جدایی" به یقین هردو یکیست

 

کاظم بهمنی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۴
علیرضا همتی فارسانی

عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد

 زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد

ایستاده ای لبه ی زندگیم، از این روست

هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد

مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخواست

مثل گلهای اتاقت نفسم بند آمد

موقع گفتن این شعر کمی ترسیدم

خوش نیاید به مذاقت، نفســـــ....

کاظم بهمنی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۰
علیرضا همتی فارسانی

.حرفت قبول! لایق خوبی نبوده‌ام!

وقتی بدم! موافق خوبی نبوده‌ام!

 

عذرای پاکدامن اشعار آبی‌ام

من را ببخش وامق خوبی نبوده‌ام

 

فهمیدی اینکه خنده‌ی تلخم تصنعی است؟

الحق که من منافق خوبی نبوده‌ام!

 

 این بادها به کهنگی‌ام طعنه می‌زنند

من بادبان قایق خوبی نبوده‌ام

 

من هیچوقت شاعر خوبی نمی‌شوم!

من هیچوقت خالق خوبی نبوده‌ام!

 

فهمیدم اینکه فلسفه‌ی من شکستن است

هرگز دچار منطق خوبی نبوده‌ام

 

حرفت قبول! هر چه که گفتی قبول! آه…

اما نگو که عاشق خوبی نبوده‌ام

 

امیر مرزبان

 

 

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۵
علیرضا همتی فارسانی

بنشین فقط یکبار با من، پای شعرم

با اینکه می لرزاندت سرمای شعرم

 

اینجا دما بیشینه اش هم زیر صفر است

باید که خورشیدی شوی بالای شعرم

 

در دست هایم لانه کن آهوی کوچک

در قلب من، در فکر من، هرجای شعرم

 

دنیا همین مجموعه ی محدود ما نیست

خط می خورد روزی شب از فردای شعرم

 

افکار منفی ذهنمان را خط خطی کرد

تا غم کشد سرپنجه بر سیمای شعرم

 

بیهوده یکسال از غزل درگیر تب بود

حیف از مضامینی که شد منهای شعرم

 

حالا که در قاموس ما دوری گناه است

با یک غزل برگرد فاطیمای شعرم

 

پوریا بیگی

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۵۱
علیرضا همتی فارسانی

گیرم که مضطرب شده ای، غم گرفته‌ای

دست مرا چه خوب ، که محکم گرفته‌ای

 

به به چه گونه های تر ِ دلبرانه‌ای

گلبرگ های قرمز شبنم گرفته‌ای

 

در "های وهوی" مجلس شادانه دیدمت

کز کرده ای و نوحه ی نو دم گرفته‌ای

 

عید آمد و لباس سیاهت عوض نشد

نوروز هم عزای محرم گرفته‌ای

 

چرخی بزن زمین و زمان زیر و رو شود

شعری بخوان، دوباره که ماتم گرفته‌ای

 

از بس برای خاطر تو گل خریده ام

حساسیت به میخک و مریم گرفته‌ای

 

عشق تو هیچ وقت نرفته است از سرم

با اینکه سالهاست به هیچم گرفته‌ای

 

گاهی اگر که عشق ترا دست کم گرفت

تقصیر توست دست مرا کم گرفته‌ای

 

 

آرش شفاعی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۲۵
علیرضا همتی فارسانی

گفتی برو اما یقین کن بر نمیگردم

حالا که از چشمان تو عزم سفر کردم

 

آن روز یادت هست با ساز تو میخواندم :

(( امشب سر هر کوچه دنبال تو می گردم )) ؟

 

دیگر برایت یک قدم هم بر نمیدارم

تنها نه از تو ,  از خودم , از عشق دلسردم

 

این روز ها ماه است تسکین دل تنگم

با شهریار ملک غم انگار همدردم *

 

آنروز وقتی نامه ام را پس فرستادی

حس کردم از شهر نگاهت تا ابد طردم

 

حتما پشیمان می شوی روزی که می بینی

با یک فرشته عین قرص ماه میگردم

 

ناصر بقالی

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۶
علیرضا همتی فارسانی
 

اندکی غم داشت چشمان تو، حالا بیشتر

زندگی با عشق اینطور است: پرتشویش‌تر

خویشتن‌داری و این خوب است اما فکر کن

روزگاری می‌رسد من با تو قوم و خویش‌تر…!

گاه با امواج گیسو، گاه با یک طره مو

گاه نیش کوچکی کافی‌ست، گاهی نیش‌تر

یک نظر گفتند در اسلام تنها جایز است

حیف! با حسرت دلت را می‌شد از این ریش‌تر

احتیاجی نیست با من آبروداری کنی

من تو را آشفته‌تر هم دیده‌بودم پیش‌تر

هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو با آنکه من

مطمئنم تو از اینها عاقبت‌اندیش‌تر

مژگان عباسلو

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۱
علیرضا همتی فارسانی
 

همواره عشق بی خبر از راه می رسد

چونان مسافری که به ناگاه می رسد

وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش

چون وقت آب و جاروی این راه می رسد

اینت زهی شکوه که نزدت کلام من

با موکب نسیم سحرگاه می رسد

با دیگران نمی نهدت دل به دامنت

چندان که دست خواهش کوتاه می رسد

میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم

تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!

هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب

وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد

شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل

طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد

حسین منزوی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۹
علیرضا همتی فارسانی

بی لشگریم؛ حوصله ی شرح قصه نیست 

فرمانبریم؛ حوصله ی شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می رویم 

ما کمتریم، حوصله ی شرح قصه نیست 

فریاد می زنند؛ ببینید و بشنوید 

کور و کر ایم! حوصله ی شرح قصه نیست 

تکرار نقش کهنه ی خود در لباس نو 

بازیگریم! حوصله ی شرح قصه نیست 

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند 

یکدیگریم! حوصله ی شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم 

غم پروریم! حوصله ی شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه ی چشم سیاهِ دوست

پی می بریم؟! حوصله ی شرح قصه نیست...

 

فاضل نظری

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۰۹
علیرضا همتی فارسانی

معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟

من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟

 

گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است

داستان‌هایی که مردم از تو می‌گویند چیست؟

 

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست

این سرآشفته و این قلب ناخرسند چیست؟

 

چند روز از عمر گل‌های بهاری مانده است

ارزش جان‌کندن گل‌ها در این یک چند چیست؟

 

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش

چاره ی معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟

 

عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریز

حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟

 

فاضل نظری

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۲۵
علیرضا همتی فارسانی

حرفی ندارم...بی کسی کلاً همینجوری ست!

باید بسازی...زندگی خوب وبدش زوری ست!


شهری پر از پیراهنی اما نمی دانم...
تقدیر یعقوب غزل هایم چرا کوری ست!؟

می چینی از چشمان من بغض و نمی فهمی
دلتنگ بودن میوه تنهایی و دوری ست!

 

لشکر کشی با یک نفر؟؟!من با تو؟؟؟منصف باش
محدوده چشمان تو یک امپراتوری ست!


یک عمر جان کندند نقاشان که فهمیدند
 چشمان تو «تعریف» سبک مینیاتوری ست!

 

گفتی غزل های جدیدت را بخوان،گفتم:
 حرفی ندارم!...بی کسی کلاً همینجوری ست!
    

 

"باران بیگی"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۰۷
علیرضا همتی فارسانی

با قلب من ای عشق، کاری کن که باید

کاری که دل بردارم از اما و شاید

 

کاری که تنها خود بدانی چیست، یا نه

کاری که حتی از خودت هم بر نیاید

 

ای دل جلائی تازه پیدا کن که این عشق

چون آه در آئینه خود را می نماید

 

باید که بر دیوار زندان سر بکوبم

آه مرا گر بشنوَد در می گشاید

 

رفتم که برگردم به آغوش تو ای عشق

تا جان بجای خستگی از تن درآید...

 

فاضل نظری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۵۴
علیرضا همتی فارسانی

ما همانیم ، همانی که خودت میدانی

دوهواییم دمی صاف و دمی بارانی

پیش بینی شدنِ حال من و تو سخت است

دوهواییم ... ولی بیشترش طوفانی

 

دل من اهل کجا بود که امروز شده است

با دل تنگِ قلم های تو هم استانی

آخرین مقصد تو شانه من بود   !

... نبود ... ؟

گریه کن هرچه دلت خواست ولی پنهانی

 

شاید این بار به شوقِ تو بتابد خورشید

رو یه این پنجره ی در شرفِ ویرانی

شهر مشرف به زمستان شده ی موهایم

چند سالیست که برفی شده و بورانی

 

باز باید بکشی عکس پریشان مرا

گوشه قابِ همان روسری ِ لبنانی

آب با خود همه دهکده را خواهد برد

اگر این رود زمانی بشود طغیانی ...

 

 

حسنا محمدزاده 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۴۵
علیرضا همتی فارسانی

بــا هــم کــه قــدم مــی‌زنیــم؛
حســودی اش مــی‌شــود آفتــاب!
نــه کــه هیــچ‌گــاه،
قــدم نــزده اســت بــا مــاه . . .

رضا کاظمی

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۵
علیرضا همتی فارسانی

من پریشانم که راه خانه را گم کرده ام

من پریـــ … یا نه ، پس از تو شانه را گم کرده ام

 

میگذاری دام پشت دام و من در این قفس

آنقدر ماندم که طعم دانه را گم کرده ام

 

شمعم اما در خودم خاموش از بس بوده ام

اشتیاق صحبت پروانه را گم کرده ام

 

آشنا با هیچ کس جز تو نبودم ، ناگزیر

رفته ام هرجا ، دلی بیگانه  را گم کرده ام

 

عاقلی کو تا بترساند مرا از عشق تو ؟

من شمار این همه دیوانه را گم کرده ام

 

مژگان عباسلو

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۲۸
علیرضا همتی فارسانی

نام من عشق است آیــا می‌‏شناسیدم؟

زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟

بـــا شما طـــــــــی‌‏کـــــرده‌‏ام راه درازی را

خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدســاله‌‏ای از دفتر "حــافظ  "

تا غزل‌‏های شما، ها! می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گــــرچه ابر تیره پوشیده‌است

من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای ره وارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را

همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین  بیگــــانه از من  رو  مگردانید

در مبندیدم به حاشا!، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق

رودهای رو به دریـــا! می‌شنـاسیدم

اصل  من بــــودم ,  بهــانه بود  و فرعی بود

عشق"قیس"و حسن"لیلا" می‌‏شناسیدم؟

در کف "فرهـاد" تیشه من نهادم، من!

من بریدم "بیستون" را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام

با همین دیدار حتی می‌‏شنـاسیدم

من همانم, آَشنــای سال‌‏هـای دور

رفته‌‏ام از یادتان!؟ یا می‌‏شناسیدم!؟

 

حسین منزوی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۱۱
علیرضا همتی فارسانی

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

با سارِ پشت پنجره جایم عوض شود

 

هی کار دست من بدهد چشم های تو

هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود

 

با بیت های سر زده از سمت  ناگهان

حس می کنم که قافیه هایم عوض شود

 

جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه  خنده ی بی غم عوض شود

 

سهراب  شعرهای من از دست می رود

حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود

 

قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز

در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود

 

حـوّای جا گرفته در این فکر رنج  تلخ

انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد

 

تن داده ام به این که بسوزم در آتشت

حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد

 

با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !

وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

 

الهام دیداریان

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۴ ، ۰۷:۴۹
علیرضا همتی فارسانی