باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
...
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد !
آویخته از گردن من شاهکلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سردرگمیام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !
امشب
باد و باران هر دو می کوبند:
باد خواهد بر کند از جای سنگی را
وباران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو می کوشند.
می خروشند.
لیک سنگ بی محبا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجیر پولادین.
سال ها آن را نفرسوده است.
کوشش هر چیز بیهوده است.
کوه اگر بر خویشتن پیچید،
سنک بر جا همچنان خون سرد می ماند
و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک قرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاریک.
آن عشق که یافت انعکاسی در من
توام شده است با هراسی در من
با چتر به سمت خانه برمی گردد
هر روز غریب ناشناسی در من
با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه
بی توآن ظلمی که شادی کرد با من ؛ غم نکرد !
گریه هم یک ذره از اندوه هایم کم نکرد!
آن قدر دنیای ما با هم تفاوت داشت که –
خطبه های عقد هم ما را به هم محرم نکرد!
راز دور افتادنم از خویش را از کس نپرس!
هیچکس ظلمی که من بر نفس خود کردم نکرد!
نیست تأثیری در ایما ! لالها فهمیده اند –
اینکه ده انگشت کار یک زبان را هم نکرد!
نه هراس از آتش دوزخ ‘ نه اخراج از بهشت!
آخرش هم آدمی را هیچ چیز آدم نکرد!
جنگلی سبزم ولی کم کم کویرم می کنی
من میانسالم ؛ تو داری زود پیرم می کنی
نیمه جانم کرده ای در بازی جنگ و گریز
آخر از این نیمه جانم نیز سیرم می کنی
این مطیع محض دست از پا خطا کی کرده است؟
پس چرا بی هیچ جرمی دستگیرم می کنی؟
سالها سرحلقه ی بزم رفیقان بوده ام
رفته رفته داری اما گوشه گیرم می کنی!
تا به حال از من کسی شعر بدی نشنیده است
آخرش از این نظر هم بی نظیرم می کنی !
من همان سرباز از لشکر جدا افتاده ام
می کُشی یکباره آیا ‘ یا اسیرم می کنی؟
روزی برسد که دوست، نامت نبرد
دشمن نشناسدت، به دامت نبرد
روزی برسد که عاقبت می آید
از مرگ، کسی جان به سلامت نبرد
بیژن ارژن
لب گشودم درهای سر روی دامن گریه کرد
درد دل با صخره کردم کوه با من گریه کرد...
اشک مریم با غمی با نام شبنم زاده شد
لاله ی سرخی که از بدو شکفتن گریه کرد
عشق فرزندی که جان می داد و سودی هم نداشت
هرچه بر بالین سهرابم تهمتن گریه کرد...
تا نوشتم دوستت... افتاد از دستم دوات
تا قلم نی از تو زد زیر نوشتن گریه کرد
من همان بغضم که در یک شیشه جا خوش کرده بود
تا به او گفتم مرا در سینه بشکن... گریه کرد
خسته و دلتنگم اما در خودم زندانی ام
کیستم من؟ دل به دستت داده یک قربانی ام
بگذریم این روزها حال و هوایم خوب نیست
چنگ بر سر می زند ازغصه ی ویرانی ام
شهر کم کم دارد از عشق تو خالی می شود
مطمئناً بی تو اینجا عین یک زندانی ام
سوگوار مرگ ،مرگ واژه هایم در غزل
نعره ای درهم نپیچید از غمِ حیرانی ام
می توانم درد را با واژه ای معنا کنم
واژه یعنی درد ، یعنی گریه ی پنهانی ام
با خودم می گویم امشب شعر غوغا می کند
دوست داری یک غزل ای عشق ، من بارانی ام
زندگانی بی تو طرحی سرد چون یک باغ خشک
قصه ی این باغ هم شد غصه ی پایانی ام
با من اینجا جز سکوت و غصه همراهی نبود
خسته و دلتنگم اما در خودم زندانی ام
علیرضا همتی فارسانی
اردیبهشت 96
حروف درس الفبا ی ما معلم بود
تمام صحبت ما یک صدا معلم بود
به روی تخته ی چوبی همیشه بی پایان
شروع نام خدابود، تا معلم بود
نگاه روشن دنیای کودکی هایم
به خشم و بوسه ی مادر ؤ یامعلم بود
خدا به وسعت ایمان به شکل هر واژه
ؤ جمله جمله ی ایثار ،با معلم بود
قسم به نام پیام آوران آگاهی
تمام درد بشر را دوا معلم بود
شکوه صبر وصلابت چو کوه می بارید
سه تیغ مهر ؤ سنگ بلا معلم بود
به دشتهای پر ازغنچه های پراحساس
گلی شکفته به نام وفا ،معلم بود
به هیچ زندگی و پوچ مرگ ،معنا داد
تمام بود و نبود شما معلم بود
به وقت گوش نهادن نشسته شاگردیم
در اوج خستگیش هم به پا معلم بود
هنوز پرسش بی پاسخی که می خواند
معلم عشق خدا یا خدا معلم بود؟
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست
وین جانِ به لب رسیده ، در بند تو نیست
گر تو ، دگری به جای من بگزینی
من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست
سعدی
امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت !
از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...
در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو ...
در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !
متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!
یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است!
از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار میکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...
می خواستم ببوسمت از این دیار دور
می خواستم ببوسمت اما دلم گرفت
نه اینکه فکر کنی دل ، از تو کنده ام !
یا اینکه از محال ِ تمنا دلم گرفت !
از لحظه ای که هق هق ِ هر روزه ی مرا
بگذاشتی به روی دو لب ها ، دلم گرفت
از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد
در امتداد هیچ ِ قدم ها دلم گرفت
از لحظه ای که خیس شدم در خیال تو
آن دم که تنگ شدند نفس ها دلم گرفت
ازین که باز تو نیستی کنار من
ازین که باز خسته و تنها ... دلم گرفت
می خواهمت که بار ِ دگر گرم تر ز پیش
می خواهمت ببوسمت اما دلم گرفت !
تکرار می کنم این سطرهای کهنه را ...
تکرار می کنم که خدایا !! دلم گرفت !
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت
یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت
از مضحکه دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را میدهم اما به چه قیمت
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت
فاضل نظری
ای کاش که این سینه دری داشته باشد
تا یار ز دردم خبری داشته باشد
یا با دل ما صبر سری داشته باشد
یا رحم بر آن دل گذری داشته باشد
تا کی گذرد عمر کسی در غم هجران
فرخنده شبی کان سحری داشته باشد
شد عمر گرانمایه ما صرف محبت
ای کاش که آخر ثمری داشته باشد
سوزیم بیک آه زمین را و زمان را
گر دود دل ما شرری داشته باشد
بر داشتمام شب همه شب دست تضرع
ای کاش دعاها اثری داشته باشد
گردد قدم ار رنجه کنی جانب عشاق
خاک قدمت هر که سری داشته باشد
در بوم دل از هجر تو بس خار که کشتم
بو کز گل وصل تو بری داشته باشد
راز دل خود فیض به بیگانه نگوید
گر یار ز حالش خبری داشته باش
فیض کاشانی