ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست
دگر قمار محبت نمی برد دل من
که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست
من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست
به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس
که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست
تو میرسی به عزیزان سلام من برسان
که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست
چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه
چه زندگی که غمم هست و غمگسارم نیست
به لاله های چمن چشم بسته می گذرم
که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست
شهریار
گفته بودم می روی دیدی عزیزم آخرش !
سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورش
زندگی با خاطراتت اتفاقی ساده نیست !
رفتنت یعنی مصیبت ، زجر یعنی باورش
یک وجب دوری برای عاشقان یعنی عذاب
وای از آن روزی که عاشق رد شود آب از سرش
حال من بعد از تو مثل دانش آموزی ست که
خسته از تکلیف شب ، خوابیده روی دفترش
جای من این روزها میزی ست کنج کافه ها
یک طرف من با خیالت ، قهوه سمت دیگرش
...
مرگ انسان در جهان گاهاً نبود نبض نیست
مرگ یعنی حال من با دیدن انگشترش
علی صفری
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم
که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم
تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم
چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم
خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم
شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ....
سعید بیابانکی
شب است و قصه ی تلخ خودم را باز می خوانم
به پایان می رسم هر بار از آغاز می خوانم
من آن زندانی محکوم اعدامم که شب تا صبح
به گوش قفل های بسته از اعجاز می خوانم
کسی از ناله های تلخم آهنگی نخواهد ساخت
پتو را می کشم روی سرم آواز می خوانم!
پرستویی پریشانم که بعد از کوچ جفتم باز
برای جوجه های مرده از پرواز می خوانم
به جای عذرخواهی از شکستی که بدست آمد
به گوش شاه از غم های یک سرباز می خوانم
سراسر سینه ام آئینه ی یک آهِ طولانی ست
از این رو هرچه را همواره با ایجاز می خوانم
محمدرضا طاهری
هر بار خواست چــــای بریزد نمانده ای
رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای
تنها دلش خوش است به اینکه یکی دوبار
بــا واسطــه سلام برایش رسانده ای
حالا صدای او به خودش هم نمی رسد
از بس که بغض توی گلویش چپانده ای
دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست
گفتند باز روســـــری ات را تکـــانده ای
می رقصـــی و برات مهم نیست مرگشان
مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای
بدبخت من، فلک زده من، بدبیار من...
امروز عصر چــــای ندارم ... تو مانده ای
تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!
بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند
برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند
همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند
بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند
حسین زحمتکش
باید تو را همیشه به دقت نگاه کرد
یعنی نه سرسری، سر فرصت نگاه کرد
خاتون! بگو که حضرت خالق خودش تو را
وقتی که آفرید چه مدت نگاه کرد
هر دو مخدرند که بیچاره می کنند
باید به چشم هات به ندرت نگاه کرد
هر کس نظاره کرد تو را دلسپرده شد
فرقی نمی کند به چه نیت نگاه کرد
عارف اگر برای تقرب به ذات حق
زاهد اگر برای ملامت نگاه کرد
تو بی گمان مقدسی و کور می شود
هر کس تو را به قصد خیانت نگاه کرد
مسلم محبی
من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست
بســـیـار برای تـو نـوشـتـم غـم خـود را
بســـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حـالا کـه مـقـــدر شــده آرام بگـیـــــرم
سیـــلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست
بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
بگــذار تبـــر بـر کـــمــر شـــاخه بکـــوبد
وقتی که بهـار آمد و او را ثمــــری نیست
تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر
در شهر به جز مــرگ متـاع دگری نیست
ناصر حامدی
در وا شد و پاشید نسیم هیجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش
تقویم ورق خورد و کسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام ونشانش
پیشانی او روشنی آینه وآب
بوی نفس باغچه می داد دهانش
با این همه انگار غمی داشت که می ریخت
از زاویـه ی تند نــگاه نــگرانش
یک زلزله ی سخت تکانیش نمی داد
یک شعر ولی زلزله می ریخت به جانش
در واشد و اورفت همانطور که یک روز
در واشد و پاشید نسیم هیجانش
مهدی فرجی
ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا؟!
ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟!
جای "بنشین" و "بفرما" "بتمرگی" گفتند
ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟
"تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز
ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟!
دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست
دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟
چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا
ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟!
از : شادی صندوقی
با استکان قهوه عوض کن دوات را
بنویس توی دفتر من چشم هات را
بر روزهای مرده تقویم خط بزن
وا کن تمام پنجره های حیات را
خواننده ی کتیبه ی چشم ولبت منم
پر رنگ کن بخاط من این نکات را
ما را فقط به خاطر هم آفریده اند
آن گونه که خواجه و شاخ نبات را
نام تو با نسیم نشابور می رود
تا از غبار غم بتکاند هرات را
یک لحظه رو به معبد بودائیان بایست !
از نو بدل به بتکده کن سومنات را
حالا بایست! دور و برت را نگاه کن
تسخیر کرده ای همه کائنات را
تا پلک می زنی ، همه گمراه می شوند
بر روی ما مبند کتاب نجات را ...
علیرضا بدیع
بازیچه ی خود ساختی موی سیاهم را
بردی به هر جا خواستی با خود نگاهم را
در شهر خود من بایزید کوچکی بودم
از من گرفتی خانه ام را، خانقاهم را
بی آشیانم کردی ای طوفانِ بی هنگام!
انداختی تنها درختِ تکیه گاهم را
حالا در این باران کجا باید بخوابانم
گنجشک های زخمی بی سرپناهم را؟
من مطمئن بودم تو در خورجین خود داری
هر آنچه امکان دارد از دنیا بخواهم را
اما تو هم برداشتی ای بادِ پاییزی!
مثل تمام همسفرهایم، کلاهم را
حالا کجا؟ حالا کجا باید بخوابانم
گنجشک ها...گنجشک های بی گناهم را؟
پانته آ صفایی
تنها
غمگین
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکی به رخم دوید ناگاه
روی تو شکفت در سرشکم
دیدم که هنوز عاشقم آه
فریدون مشیری
سیمرغ، مرغ افسانه و اسطوره است و حتی فراتر از اینها گاه سر به خاک ولایت عرفان کشیده و بال به آتش الوهیت ساییده.
احیای دوبارهی نام او در عرفان ایرانی، بیش از هر چیز در «منطق الطیر» فریدالدین عطار نیشابوری و پذیرفته شدن نقش سمبلیکی که به او داده میشود از سوی جامعه به عنوان سمبلی برای مقام خدایی نمیتواند حاصل یک بدعت هنری، مذهبی اتفاقی و ناگهانی باشد و بی شک سابقهای بیش از اینها داشته است. اگرچه در بسیاری از تمدنهای کهن و متون باقی مانده از آنها میتوان پرندهای مشابه سیمرغ را سراغ گرفت اما هیچ کدام از آن پرندگان صاحب مقام معنوی و جایگاه پزشکی سیمرغ ایرانی نبودهاند.
برای مثال عنقا در ادبیات عرب تقریباً معادل سیمرغ است و وجه مشترک او با سیمرغ یکی در هویت اوست که «نام» دارد اما «نشان» ندارد یعنی ماهیت افسانهای و دیگری خصوصیات فیزیکی اوست مانند عمر هزار ساله، جفت گیری در 500 سالگی، بیضههای بزرگ به اندازهی کوهها، خورندهی فیلها و شیرها و ... عنقا، فاقد خصوصیات قدیمی سیمرغِ ایرانی است.
۱۰ کودتای تکاندهنده دنیا
در این مقاله نگاهی داریم به برخی کودتاهای جهان که شاید کسی متوجه اتفاق افتادنشان نشده، ولی توانستهاند موثر واقع شوند.
کودتا برای اکثر ما یادآور خاطرات «کودتای ۲۸ مرداد» است؛ کودتا در تعریف ذهنی ما رویدادی است که گروههای نظامی و سیاسی برای براندازی حکومت وقت انجام میدهند. البته در علوم سیاسی از کودتا اینچنین یاد می شود: «شگردی سیاسی که ائتلاف سیاسی غیرقانونی برای براندازی رهبران حکومت موجود از طریق خشونت یا تهدید انجام میشود.»
بیشتر کودتاهای جهان با خشونت همراه بودهاند و معمولا برنامهریزی آنها به شکلی بوده است تا در نهایت شخصیتهای سیاسی را اعدام کنند؛ کودتا با اینکه در یک روز اتفاق میافتد، اما به ماهها و گاهی سالها برنامهریزی نیاز دارد.
کودتاهای موفق آنهایی بودهاند که با عملیاتهای چند جانبه مخفی و با استفاده از تبلیغات رسانهای و روانی توانستهاند تغییر رژیم داشته باشند و ارتش را به خدمت خود در بیاورند.
در این مقاله نگاهی داریم به ۱۰ کودتای تاریخ که تاثیر شگرفی در شرایط جامعهها داشتهاند.
جوانمرد! این شعرها را چون آیینه دان! آخر، دانی که آیینه را صورتی نیست، در خود. اما هر که نگه کند، صورت خود تواند دیدن. همچنین می دان که شعر را، در خود هیچ معنایی نیست! اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست. و اگر گویی: «شعر را معنی آن است که قائلش خواست و دیگران معنی دیگر وضع می کنند از خود.» این همچنان است که کسی گوید: «صورت آینه، صورت روی صیقلی یی است که اول آن صورت نموده.» و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم، از مقصود بازمانم.
شهید عین القضات همدانی
1-کلیات
زبان شناسی و بخصوص آموزش های زبان شناسی سوئیسی فردیناند دو سوسور تأثیر به سزایی بر نظریه ی ادبی در قرن بیستم داشته است. سوسور معتقد بود که زبان شناسی باید از بررسی در زمانی زبان، یعنی بررسی چگونگی تحولات تاریخی زبان فراتر رفته و به بررسی هم زمانی بپردازد؛ یعنی زبان را در حکم نظامی که در یک سطح زمانی عمل می کند تلقی کند. او زبان را به دو سطح «زبان»(langue)یعنی آن نظام زیرساختی که ناظر بر کاربرد زبان است و گفتار (parole)یعنی زبان آن گونه که در واقع و در عمل به کار گرفته می شود تقسیم کرد. بنیادساختار «زبان»(Langue) آن است که کلمات نشانه هایی اختیاری اند؛ یعنی تقریباً کلیه این نشانه ها بر مبنای نوعی قرارداد تعیین می شوند. پس معنا حاصل ارجاع کلمه به جهان خارج، و یا به افکار یا مفاهیمی که در جهان خارج از زبان وجود دارند نیست؛ بلکه حاصل تمایز بین خود نشانه های زبانی است. تأکید سوسور بر زبان در حکم یک نظام دلالت هم زبان بود با تحولاتی که در نقد صورتگرایانه (فورمالیستی) و افکار آموزشهای سوسور بر طرفداران رویکرد صورتگرایی در ادبیات تأثیر در خور توجهی داشته است.
شاید بتوان گفت نخستین کسانی که تحت تأثیر چنین نگرشی به زبان، از منظری تازه به ادبیات نگریستند صورتگرایان روس بودند. اینان اساساً به بررسی ساختار ادبیات می پرداختند، با «چونی» ادبیات، یعنی با ماهیت متمایز ادبیات بعنوان شاخه ای از هنر سروکار داشتند و نه با چیستی اش. بدیهی است که این خصیصه های متمایز، ساختاری را در خود اثر می جستند و نه در پدیدآورنده ی اثر، شعر را می کاویدند و نه دنیای شاعر را. پس صورتگرایان روس توجه خود را به کاربرد متمایز زبان معطوف کردند و بر این نکته پا فشردند که واژگان شعر را می سازند و نه موضوعات شاعرانه. از دیدگاه صورتگرایان هدف شعر وارونه کردن روند خوگیری حاصل از روزمرگی است، آشنایی زدایی از آن چیزی است که بسیار با آن آشناییم. بیشتر نوشته های صورتگرایان در بررسی آثار ادبی، در واقع تحلیلی است از شرایط و ابزارهای متفاوتی که به این آشنایی زدایی تحقق می بخشند. اگر از این دیدگاه به شعر بنگریم، باید بپذیریم که گفتمان شعری در بنیاد به لحاظ شیوه ی عملکردش با هر نوع گفتمان دیگر متفاوت است. در حقیقت شعر کنش گفتمانی را به درجاتی بالاتر از گفتمان زبان متداول می برد. شعر در پی انتقال اطلاعات یا صورت بندی دانش و آگاهی در ورای خود نیست. زبان شعری تعمداً خودآگاه است. شعر توجه را نسبت به خود برمی انگیزد و به گونه ای نظام یافته کیفیات زبانی خود را تشدید می کند. در نتیجه در شعر کلمات صرفاً ابزارهای انتقال افکار نیستند بلکه نهاده هایی عینی و قائم به ذاتند. (این همان اندیشه ای است که در افکار پساساختارگرایان قوام می یابد و به یک منش فکری و فلسفی نظام یافته بدل می شود).(1)
بیا، مرو ز کنارم، بیا که می میرم
نکن مرا به غریبی رها که می میرم
توان کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا که می میرم
نه قول هم سفری تا همیشه ام دادی؟
قرار خویش منه زیر پا که می میرم
به خاک پای تو سر می نهم ، دریغ مکن
زچشم های من این توتیا که می میرم
مگر نه جفت توام قوی من؟ مکن بی من،
به سوی برکه آخر شنا ، که می میرم
اگر هنوز من آواز آخرین توام
بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم
برای من که چنینم تو جان متصلی
مرا ز خود مکن ای جان جدا ، که می میرم
ز چشم هایت اگر ناگزیر دل بکنم
به مهربانی آن چشم ها که می میرم
حسین منزوی
هیچ و باد است جهان؟
گفتی و باور کردی!؟
کاش، یک روز، به اندازه "هیچ"
غم بیهود نمی خوردی!
کاش، یک لحظه ،به سر مستی باد
شاد و آزاد به سر می بردی!
فریدون مشیری