قدر اهل درد صاحب درد میداند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، میداند که چیست
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، میداند که چیست
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشتهاند
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
آنکه نخل حسرتی پرورد میداند که چیست
هرکرا بودست آه سرد، میداندکه چیست
بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهی این نرد میداند که چیست
قطرهای از بادهی عشقست سد دریای زهر
هر که یک پیمانهی زین میخورد، میداند که چیست
وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد میداند که چیست
وحشی بافقی
من که تسبیح نبودم ، تو مرا چرخاندی
مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی و بر گفته خود خندیدی
از همین نغمه ی تاریک مرا ترساندی
بر لبت نام خدا بود،خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود و مرا رقصاندی!
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این گمشده را لرزاندی
جمع کن، رشته ایمان دلم پاره شدست
من که تسبیح نبودم، تو چرا چرخاندی؟
نغمه رضایی
عشق که گویا هوسی هست و نیست..!
کنج دلم یادِ کسی هست و نیست...!
شعلهِ پرواز بسی هست و نیست...!
"چشم به قفل قفسی هست و نیست...
مژده فریاد رسی هست و نیست...! "
آمده بودم که کنم بندگی...
در سر من دولت سازندگی...
عشق بیاید...من و پایندگی...
"می رسد و میگذرد زندگی...
آه که هر دم نفسی هست و نیست...! "
در سر من فکر تو و درد عشق...
باغچه و باد و من و گرد عشق...
مسجد و منبر همه بر پند عشق...
"حسرت آزادیم از بند عشق...
اول و آخر هوسی هست و نیست...! "
بر در این خانه قفس می کشم...
داد من از دست هوس می کشم...
بر سر تابوت جرس می کشم...
"مرده ام و باز نفس می کشم...
بی تو در این خانه کسی هست و نیست...! "
آدمِ احساس دلم خسته است...
پنجره ام رو به تو وابسته است...
هر که مرا دید ز من رسته است...
"کیست که چون من به تو دل بسته است...
مثل من ای دوست بسی هست و نیست...!"
نیما درویش
کی میرسم به لحظه ی دیدار؟ هیچ وقت...
این را حساب حادثه نگذار هیچ وقت.
آخر دو دلسپرده ی رسوا از عشق هم،
از هم نمی شوند که بیزار، هیچ وقت.
بی تو چه سخت می گذرد روزگار من
حالم گرفته از همه، انگار هیچ وقت...
من را که بی بهانه به تو فکر می کنم
آسان به دست خاطره نسپار هیچ وقت
بی تو چگونه زنده بمانم؟؟ نمی شود،
از چشمهایم عاشقی انکار، هیچ وقت.
باری که روی دوش منو تو امانت است
از آسمان رسیده و این بار هیچ وقت،
جز در کنار عشق به مقصد نمی رسد،
یک دل بدون همدم و بی یار؟ هیچ وقت....
فریبا عباسی
مردی که روبروی شما ایستاده است
چون بیشه لایهلایه و چون شیشه ساده است
از نسل آب و آتش و خاک است و آسمان
فرزند دیرسالهی این خانواده است
روح مجردی است که در شهر آب و رنگ
خود را به دست رنگفروشان نداده است
با آنکه بارها به زمین خورده بیگناه
بر خویش تکیه کرده و باز ایستاده است
هرگز نبوده است و مبادش تجانسی
با دود و ابر و سایه ، که از نور زاده است
بهمن رافعی
رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو ؟
آن رفتهی شکستهدل بیقرار کو ؟
چون روزگارِ غم که روَد ، رفتهایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که : راه فرار کو ؟
رو کرد نوبهار و به هرجا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو ؟
گفتی که اختیار کنم ترکِ یاد او
خوش گفتهای ولیک بگو اختیار کو ؟
سییمین بهبهانی
عشق من طرح چلیپایی است تصویرش کنید
سرنوشت من معمایی است تفسیرش کنید
خواب آوار و دوار و دار یکجا دیده ام
عمر من آشفته رویایی است تعبیرش کنید
در هم آمیزید عشق و مرگ را در کاسه ای
جوهری سازید و آنگه نام تقدیرش کنید
ای اشکهای سینه زده شورتان کجاست؟
تکثیرتان ، طهارتتان ، نورتان کجاست؟
امروز ، روز اول مستی و ما خمار
ای تاکها کرامت انگورتان کجاست؟
و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند
طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند
مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند
فاضل نظری
غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به «جمع» مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت... برای تماشا خوش آمدی
راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من به آخرین شب دنیا خوش آمدی
پایان ماجرای دل و عشق، روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی
فاضل نظری
دیگــر بهار هم ســر حالم نمی کند
چیزی شبـیــه گریه زلالــم نمی کند
پاییز زرد هم که خجــالت نمیکشد
رحمی به باغ رو به زوالــم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چه کار؟!
وقتی که سنگ،رحم به بالم نمی کند
مبهوت مانده ام که چرا چشمهای شب
دیگر اسـیر خواب و خیالـــم نمـی کند...
این اولین شب است که بوی خیال تو
درگــــیر ِ فکـرهای ِ محـالم نمی کند .
حالا کـه روزگار قشنــــگ و مدرنتـان
جز انفـعـال شـامل حالــم نمی کند،
باید به دستـهای مسلّح نشان دهم
حتـــی سکـوت آیـنـه لالـم نمی کند
فرهاد صفریان
گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینـــه این قدر تماشایـــــی نیست
حاصل خیــــره در آیینـــه شدنهـا آیا
دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست؟!
بــیسبب تا لب دریا مکشان قایـــق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینـــه تنهـــا کدرت خواهد کـــرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتــی بـــه لب پنجـــره مــیآیــــی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسـم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
فاضل نظری
هرچه با تنهایی من آشنا تر می شوی
دیرتر سر میزنی و بی وفا تر می شوی
هرچه از این روزهای آشنایی بگذرد
من پریشان تر، تو هم بی اعتناتر می شوی
من که خرد و خاکشیرم! این تویی که هر بهار
سبزتر می بالی و بالا بلاتر می شوی
مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها
گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی
عشق قلیانی ست با طعم خوش نعنا دوسیب
می کشی آزاد باشی، مبتلاتر می شوی
یا سراغ من می آیی چتر و بارانی بیار
یا به دیدار من ابری نیا... تر میشوی
حامد عسکری
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفی نیست
اما
نفسم می گیرد
در هوایی که نفس های تو نیست !
«سهراب سپهری»
به دنبال کمپی جدید می گردم
تا بتوانم
تو را ترک کنم
بی آن که دلم بلرزد
تنم، صدایم.
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست
فروغ فرخزاد