پاس دارم آتش جاوید را یادگار فکرت جمشید را
چند روزی مانده بودش تا به عید آمد آتش در چنین روزی پدید
بهر او آتشگهی آراستند از پلیدی وسیاهی کاستند
بعد از او هر سال در روزی چنین جشن سوری بوده در ایران زمین
تا که آتش را پرستاری کنیم از اهورا خواهش یاری کنیم
تا که پاک از رخ نماید رنگ زرد تا بپاشد بر رخ ما سرخ رنگ
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ می دانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت هم کلید زندگیست
گفت فرزند: زین معیار در شهر ما
یک مسلمان هست آن هم ارمنی است
غم داشت نقاب شادمانی زده بود
پیری که خودش را به جوانی زده بود
از زخم زبان دیگران کفری شد
حتی به خودش انگ روانی زده بود
علیرضا همتی فارسانی
اسیرم کنج تنهایی و غم ها سر نمی آید
پریشان می شوم از بس کسی از در نمی آید
دلم در موج موج غصه ها گم می شود یعنی
در این دریای موجی کاری از لنگر نمی آید
مرا در آتش کینه اگر سوزاند و خاکم کرد
چرا این خاک جامانده به خاکستر نمی آید
اگر دیدم نفهمیدم چرا غارتگری کردی
تو کاری کرده ای حتی از اسکندر نمی آید
تو با این حال و احوالی که دائم با خودت داری
عزیز مصر شو یعقوب پیغمبر نمی آید
علی رغم تمام لحظه های پاک یکرنگی
چرا آئینه آیینی هم از من بر نمی آید
اگر من سرگذشتم را به شعر و واژه بسپارم
قلم خواهد شکست و کاری از دفتر نمی آید
پناه گریه وقتی بیت بیت یک غزل باشد
کم آورده نفس تا مصرع آخر نمی آید
علیرضا همتی فارسانی
مرداد1401