چشمه باران(farsan )

چشمه باران(farsan )
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

۹۵ مطلب با موضوع «غزل» ثبت شده است

 

به خودت بگو: منو بشناس

لب گشودم دره‌ای سر روی دامن گریه کرد
درد دل با صخره کردم کوه با من گریه کرد...

اشک مریم با غمی با نام شبنم زاده شد
لاله ی سرخی که از بدو شکفتن گریه کرد

عشق فرزندی که جان می داد و سودی هم نداشت
هرچه بر بالین سهرابم تهمتن گریه کرد...
 
تا نوشتم دوستت... افتاد از دستم دوات
تا قلم نی از تو زد زیر نوشتن گریه کرد

من همان بغضم که در یک شیشه جا خوش کرده بود
تا به او گفتم مرا در سینه بشکن... گریه کرد

  • علیرضا همتی فارسانی

بهار آمده و برگ ریز مانده دلم
دلم شکست خدا ریز ریز مانده دلم

هوای عربده در کوچه های شب دارم
ولی خمار شرابی غلیظ مانده دلم

سرم هوای “سرم چرخ می زند ” دارد
در آرزوی ” عزیزم بریز!” مانده دلم

به این امید که شاید به دیدنم آیی
به رغم حرف پزشکان مریض مانده دلم

به آن هوا که بلندش کنی مگر از خاک
هنوز روی زمین سینه خیز مانده دلم

تو آمدی و به زندان عشق افتادم
به لطف نام تو اما عزیز مانده دلم

صدای تو ، نفس تو، نگاه کردن تو
هنوز عاشق این چند چیز مانده دلم

هنوز مانده تصرف کنی دلاور من
تنم لبم غزلم مانده، نیز مانده لیم

به خنده گفت: تنت نه! لبت نه! شعرت نه!
گزینه ای است که بر روی میز مانده دلم

 

آرش شفاعی

  • علیرضا همتی فارسانی

به جای این که در شب­های من خورشید بگذارید

فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید

 

همیشه باد در سر دارم و همزاد مجنونم

به جای باد در «فرهنگِ عاشق» بید بگذارید

 

همین که عشق من شد سکّه ی یک پولِ این مردم

مرا بر سفره های هفت سینِ عید بگذارید!

 

خیالی نیست، دیگر دردهایم را نمی گویم

به روی دردهای کهنه ام تشدید بگذارید

 

ببخشیدم!برای این که بخشش از بزرگان است

خطاهای مرا پای خطای دید بگذارید!

 

گرفته ناامیدی کلّ دنیای مرا، ای کاش

شما آن را به نام کوچکم «امّید» بگذارید

  • علیرضا همتی فارسانی

ما نسلِ عاشق های بی سامان ناکامیم
افسانه های سوزناک بی سرانجامیم 

هر لحظه را یک عمر می میریم و از آغاز 
در انتظار رد شدن از خط فرجامیم 

ما را نترسانید از کشتارگاه خود 
ما را که یک عمر است در میدان اعدامیم 

ما نسل خون، نسل شکستن، نسل پاشیدن 
ما نسل بی دیروز و بی فردای بی نامیم 

آن ها که ما را پرورش دادند می ترسند 
از ما که قالب خوردگانِ رام و آرامیم


#

ما رام و آرامیم، آری رام و آرامیم 
ما ظاهرا رامیم، آری ظاهرا رامیم

#امید_نقوی

  • علیرضا همتی فارسانی

 

Image result for ‫شعر غزل‬‎

 

پابند کفشهای سیاه سفر نشو

یا دست کم بخاط من دیرتر برو

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم

امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی امـ...ا شکسته ای

حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو -

به به مبارک است :دل خوش - لباس نو

دارند سور وسات عروسی می آورند

از کوچه های سرد به آغوش گرم تو

...

هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر

مجبور نیستی که بمانی ... 

ولی نرو

مهدی فرجی

  • علیرضا همتی فارسانی



 

Image result for ‫شعر غزل‬‎

ای آنکه بودی در خوشی ها یار من روزی
دیدم که افتادی پی آزار من روزی

 

این سینه زندان بود، اما رفت با شادی
هرکس که خط انداخت بر دیوار من روزی

شاید قسم خوردی فراموشم کنی، اما
سر میکشی در دفتر اشعار من روزی

رفتی طنین شعرهایم در سرت... گفتم
دیوانه برمی گردی از تکرار من روزی

با هر غزل جان دادم و بر گردنت افتاد
یکباره خون آبی ِ خودکار من روزی

هر زن به چشم ام خیره شد، گم کرده ای را یافت
پس «هرکسی از ظنّ خود شد یار من» روزی

بگذار بی پروا بگویم دوستت دارم
هرچند می خندی به این اقرار من روزی

مهدی فرجی

  • علیرضا همتی فارسانی

 Image result for ‫شعر غزل‬‎

 

گرچه هرشب استکان بر استکانت می زنند
هرچه تنهاتر شوی آتش به جانت می زنند

تا بریزی دردهایت را درونِ دایره
جای همدردی فقط زخم زبانت می زنند

عده ای که از شرف بویی نبردند و فقط
نیش هاشان را به مغزِ استخوانت می زنند!

زندگی را خشک-مثل زنده رودت-می کنند
با تبر بر ریشه ی نصف جهانت می زنند

چون براشان جای استکبار را پُر کرده ای 
با تمسخر مشتِ محکم بر دهانت می زنند!

پیش ترها مخفیانه بر زمینت می زدند
تازگی ها آشکارا آسمانت می زنند!

آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهایشان
دوستانت پا به پای دشمنانت می زنند

امید صباغ نو

  • علیرضا همتی فارسانی

شعر زیبا و پرمعنا از قیصر امین پور شاعر ایرانی

شب عبور شما را شهاب لازم نیست
که با حضور شما آفتاب لازم نیست
در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است
برای چیدن گل ، انتخاب لازم نیست
خیال دار تو را خصم از چه می بافد ؟
گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
ز بس که گریه نگردم غرور بغض شکست
برای غسل دل مرده آب لازم نیست
کجاست جای تو ؟ – از آفتاب می پرسم
سوال روشن ما را جواب لازم نیست
ز پشت پنجره بر خیز تا به کوچه رویم
برای دیدن تصویر ، قاب لازم نیست

 

قیصر امین پور

  • علیرضا همتی فارسانی

 

آخر، آب و گِلش کنار نیامد

دریا با ساحلش کنار نیامد

 

برکه دلش را فروخت اما دریا

با ماه کاملش کنار نیامد

 

باز به خاک آرمید هرچه که رویید

مزرعه با حاصلش کنار نیامد

 

از تو شکایت کنم که خلق بگویند

بی سر و پا با دلش کنار نیامد؟

 

اشکم و آتش، خوشا کسی که اگر سوخت

سوخت و با مشکلش کنار نیامد

 

فاضل نظری

  • علیرضا همتی فارسانی

امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت 

انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد 
در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت !

از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...

در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو ...
در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !

متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی 
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!

یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است! 
از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت

اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ 
اقرار میکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...

می خواستم ببوسمت از این دیار دور 
می خواستم ببوسمت اما دلم گرفت 

نه اینکه فکر کنی دل ، از تو کنده ام ! 
یا اینکه از محال ِ تمنا دلم گرفت !

از لحظه ای که هق هق ِ هر روزه ی مرا 
بگذاشتی به روی دو لب ها ، دلم گرفت

از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد 
در امتداد هیچ ِ قدم ها دلم گرفت

از لحظه ای که خیس شدم در خیال تو 
آن دم که تنگ شدند نفس ها دلم گرفت 

ازین که باز تو نیستی کنار من 
ازین که باز خسته و تنها ... دلم گرفت

می خواهمت که بار ِ دگر گرم تر ز پیش 
می خواهمت ببوسمت اما دلم گرفت !

تکرار می کنم این سطرهای کهنه را ...
تکرار می کنم که خدایا !! دلم گرفت !

  • علیرضا همتی فارسانی

 

اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟

ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت

یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا به چه قیمت

از مضحکه دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می‌دهم اما به چه قیمت

مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت

فاضل نظری

  • علیرضا همتی فارسانی
 

ای کاش که این سینه دری داشته باشد
تا یار ز دردم خبری داشته باشد
یا با دل ما صبر سری داشته باشد
یا رحم بر آن دل گذری داشته باشد
تا کی گذرد عمر کسی در غم هجران
فرخنده شبی کان سحری داشته باشد
شد عمر گرانمایه ما صرف محبت
ای کاش که آخر ثمری داشته باشد
سوزیم بیک آه زمین را و زمان را
گر دود دل ما شرری داشته باشد
بر داشتم‌ام شب همه شب دست تضرع
ای کاش دعاها اثری داشته باشد
گردد قدم ار رنجه کنی جانب عشاق
خاک قدمت هر که سری داشته باشد
در بوم دل از هجر تو بس خار که کشتم
بو کز گل وصل تو بری داشته باشد
راز دل خود فیض به بیگانه نگوید
گر یار ز حالش خبری داشته باش

 

فیض کاشانی

  • علیرضا همتی فارسانی

 


که بود ؟ شهره‌ی عالم به سست‌پیمانی 
وفا نکرد و دریغ از کمی پشیمانی 

چه گفت ؟ گفت فراق تو بر من آسان است 
وداع کرد و نمی‌یابمش به آسانی 

چه برد ؟ تاب مرا برد تابِ گیسویش
چه بود جرم تو ؟ سرگشتگی ، پریشانی

چه کرد ؟ عشق مرا کفر خواند و خونم ریخت
چه حکمتی‌ست در این شیوه‌ی مسلمانی ؟ 

چه از تو خواست ؟ غزل‌های بی‌رقیب مرا
کجاست ؟ نزد رقیبان پی غزلخوانی 

چرا به عشق چنین ظالمی دچار شدی ؟
تو نیز عاشق اویی ، خودت نمی‌دانی ...
 


 سجاد_سامانی


 

  • علیرضا همتی فارسانی

 

کدخدا می‌گوید از این‌جا نرو ـ یک ناشناس،
با بهار و گل می‌آید سال نو یک ناشناس

 

با خودم می‌گویم ای شاعر! تو تنها نیستی
توی دنیا هست حتماً مثل تو یک ناشناس

با صدای ساعتِ قلبم از این پس مایلم
بشمرم این لحظه‌ها را تا سه! دو! یک!... ناشناس،

می‌رسد می‌پرسم ای خوبِ جنوبی کیستی؟
خیره می‌ماند و می‌گوید که: مُو؟ یک ناشناس

آه می‌دانم که روزی روزگاری می‌رسد
می‌رویم آن‌سوتر از غم‌ها من و یک ناشناس


نجمه زارع

  • علیرضا همتی فارسانی


سرد و بی طاقت و یک ریز، دلم می لرزد
دو قدم مانده به پاییز، دلم می لرزد
می رسی، شط نگاهت چه تماشا دارد
موج با موج گلاویز... دلم می لرزد
بعد می میرم و می میرم و می میرم و باز
من و یک حسّ غم انگیز، دلم می لرزد
وَ تو می آیی و می آیی و می آیی و می...
از صدای نفست نیز دلم می لرزد
من پر از حرفم و صد مُهر خموشی بر لب
و تو از حنجره لبریز... دلم می لرزد
وَ اذا زلزلت الارض، وَ مَن کُن فیکون
از تو فریاد که برخیز... دلم می لرزد
وَ مرا آن دم با نفخه ی اسرافیلت
کمی آهسته بر انگیز ... دلم می لرزد
الهام عمومی

  • علیرضا همتی فارسانی

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد 
سارا به سین سفره مان ایمان ندارد
 
 بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم 
یا سیل می بارد و یا باران ندارد
 
بابا انار و سیب و نان را می نویسد 
حتی برای خواندنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هاست
هی می نویسد این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران می آید 
این انتظار خیسمان پایان ندارد
 
ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط 
بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد
 
غلامعلی شکوهیان

  • علیرضا همتی فارسانی
 

هرچه در سر داشتم، آخر خیالی می شود 
عقده ی دنیا کجای کار، خالی می شود؟
ما مگر با یوسف کنعان چه بد کردیم که
در دیار ما مرتّب خشکسالی می شود؟ 
زیر پا بنداز اگر از ما توقّع داشتی 
کین جماعت در مقام «رنگ»، قالی می شود
سنگ کی می پاشد از هم با خیال اشک و آه؟
کوزه ی دل ها به این علّت، سفالی می شود
هرچه حل کردیم و حل کردند در ما عقل را
در نهایت پاسخ آن احتمالی می شود 
مانده ام با کهکشانی از سوأالات عجیب
انتهای این غزل، حتماً «سوألی» می شود
دوره ی جولان عشق و عاشقی سر آمده ست
کی به این دیوانه ی بی فکر، حالی می شود...؟ 

آریا. ا. صلاحی

 
  • علیرضا همتی فارسانی
 
چه فکری کرده ای؟ دریاست، در فنجان نمی گنجد
شکایت های من در گوش همراهان نمی گنجد
اگر از من حرارت می زند بیرون، سبب عشق است
پرم از عشق، دیگر در تنورم نان نمی گنجد
پرم از عشق این شبها، نگو از درد نان با من
دهانم از غزل پر شد، در آن دندان نمی گنجد
تو آن زیباترینی، من همین هستم که می بینی
حلالم کن اگر زیبایی ات در جان نمی گنجد
"در اینجا لاله، آنجا یاس، آن سوتر کمی شب بو"
تو آن باغی که می خواهی در این گلدان نمی گنجد
تو از من آسمان می خواهی و من کاسه ی آبم
چه رنجی می کشم وقتی که در این، آن نمی گنجد
غمی دارم که ... نه! بد نیست غم در سینه ام باشد
چه سود از خانه ام وقتی در آن مهمان نمی گنجد؟

علی کریمان
  • علیرضا همتی فارسانی

 
تا کی در انتظار گذاری به زاریم ؟
بازآی بعد از اینهمه چشم‌انتظاریم

دیشب به یاد زلف تو در پرده‌های ساز
جانسوز بود شرح سیه‌روزگاریم

بس شِکوه کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سر سازگاریم

شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد
چشمی نماند شاهد شب‌زنده‌داریم

طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
مانَد به شیر ، شیوه‌ی وحشی شکاریم

شرمم کشد که بی تو نفس می‌کشم هنوز
تا زنده‌ام ، بس است همین شرمساریم
═══════ * ═══════
❖ #شهریار



 

  • علیرضا همتی فارسانی
 

نیست شوقى که زبان باز کنم، از چه بخوانم
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم
چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم
واى از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم
من و این کنج اسارت، غم ناکامى و حسرت
که عبث زاده‌ام و مهر بباید به دهانم
دانم اى دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پر بسته چه سازم که پریدن نتوانم
گرچه دیرى است خموشم، نرود نغمه زیادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
یاد آن روز گرامى که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
 

  • علیرضا همتی فارسانی