اسب در ادبیات فارسی و فرهنگ ایرانی
اسب در ادبیات فارسی و فرهنگ ایرانی
چکیده
"اسب"در ادبیات فاریس و فرهنگ ایرانی جایگاهی ویژه دارد.در متون اوستا و ادبیات باستانی ایران از اسب به نیکی یاد شده است. شاعران،عارفان،نکتهپردازان و خردمندان،پادشاهان و امیران،گردان و دلاوران،دیهقانان و کارورزان ایرانی و دینآوران بزرگ آن را مظهر خوشبختی و رستگاری و فراست و تیزهوشی دانستهاند.
در ادبیات غنائی و حماسی اسب،به نژادگی،نجات و خوهای پسندیده توصیف شده است.در این مقاله ریشهء واژهء"اسب" در لغت و فرهنگ ایرانی،نامهایی که از این ریشه اشتقاق یافته و ترکیبهایی که از آن بر جای مانده است به تفصیل تحلیل شده است.
با استناد به مآخذ مطمئن،جایگاه اسب نزد اقوام و ملل،بویژه اقوام هند و اروپایی و شیوهء پرورش آن معرفی و نکتههایی نغز از بزرگان دین،امیران،شاعران و سخنوران نامی در خصوص نژادگی و ارج و بهای اسب و اهمیّت آن در زندگی اقوام باستانی ایران نقل شده است.
در خلال این مقاله با آوردن بیتهایی از گویندگان بزرگ ایران سعی شده است جایگاه اسب در ادبیات غنایی،حماسی و تاریخی ایران به روشنی معرفی شود و نامهایی که این حیوان نژاده در طول تاریخ پذیرفته و در کتابهای لغت و تاریخ و متون دینی و آثار منظوم و منثور بازتابی گسترده دارید،یاد کرده آید.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 210)
اسب،در ادبیات فارسی و فرهنگ ایرانی جایگاهی ویژه دارد.در متون اوستا و در ادبیات باستانی ایران،هیچ حیوانی چون اسب،به شکوه و زیبایی توصیف نشده است.
شاعران ایرانی در دیوانهای خود به صورتی سسایشانگیز از این حیوان اصیل یاد کردهاند.
عارفان بزرگ ایرانی در ادبیات سمبولیک،این مرکب سترگ را معراجی آسمانپیما و عرشنورد دانسته،بهعنوان شریفترین وسیله برای عروج شایستهترین انسان-پیغمبر اکرم(ص)-به سوی بیسویی و لا مکان و لا یتناهی توصیف کردهاند.
در پیشگاه خردمندان و نکتهپردازان،اسب مظهر هوشیاری و فراست است و فراست و تفرّس و تیزهوشی را از نام«فرس»برگرفته،ویژهء آدمیان دانا و تیزهوش کردهاند.
در نظر پادشاهان و امیران و گردان و دلیران،اسب مظهر نجات و پیروزی و خوشبختی و رستگاری تلقّی شده است.
دیهقانان و کارورزان ایرانی،آن را نشانهء برکت و فراوانی و سرمایهء زندگی میشناختهاند.
جنگاوران و پیکارگران،در عرصهء نبرد با دشمن،آن را مایهء فرخندگی و سرافرازی و امیّد و اطمینان یافته،با آن زندگی میکردند و بدان میبالیدند.
در قرآن کریم و کلام فاخر آسمانی،اسفار تورات و انجیل و نسکهای اوستا و در سخنان حکیمانهء ارباب نحل و ملل،از این حیوان نجیب،بهعنوان یار و مددگار آدمی و در تربیتپذیری و پیمان بسر بردن مترادف با ارزشهای پسندیدهء آدمیان چون پاکی و رادی و راستی یاد کردهاند.
در ادبیّات بزمی و غنایی،اسب پایه و مایهء پیوند دلدادگان و شیفتگان و نشانهء بسر آمدن دوران جدایی و ملال است.
این خنگ نوبتی است که امیر سامانی را به بخارا میرساند.این سمند بادپای است که خوارزمشاه را از رود سند میگذراند و از اسارت چنگیز میرهاند.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 211)
رستم و اسفندیار،سیاوش و کیخسرو،فریدون و منوچهر،کورش و داریوش، بهرام و خسروپرویز،لیلی و مجنون،خسرو و شیرین،بیژن و منیژه و نظایر آنها بدان مدد جسته و کام دل برمیگرفتهاند و غالبا نام آن اسبان با نام سواران نامبردارشان مترادف آمده است.
در پهنهء ایران زمین،همان اصالتها،نژادگیها،نجابتها و خوهای یزدانی که بر تبار ایرانی راست میآمده است و همان همواریها،همزیستیها،پایمردیها و بخشندگیها که ملازم با تربیت خلق و خوی ایرانی و از ویژگیهای فرهنگ ایرانی است،بدین حیوان نیز منسوب کردهاند.
بیجهت نیست که اسب را تربیت شده و رامشدهء ایرانیان دانسته،خاستگاه و پرورشگاه آن را ایرانزمین خواندهاند.
داغگاه ابو المظفّر چغانی در ماوراء النّهر و شکوه مراسم داغگاه اسب را که در ادبیات هیچ کشوری همانند ندارد،در قصیدهء داغگاه فرّخی سیستانی با توصیفی دلکش مینگریم.
مطلع این قصیدهء بلند این است:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
پس در صفت داغگاه شهریار،اکنون چنان خرّم بود کاندر آن از خرّمی حیران بماند روزگار اندر آن دریا سماری(کشتی)و آن سماری،جانور(اسب) و اندر آن گردون ستاره(خیمه)و آن ستاره بیمدار(ثابت) کوه کوبان را یگان(یکیک)اندرکشیده زیر داغ بادپایان را دوگان اندر کمند افگنده خوار(آسان)
محمود غزنوی در فتح"سومنات"به مدد بارهء نامدار خویش توانست از دریایی که در روز دوبار گرفتار"مدّ"است و کشتی،پهنای آن را در سه روز درمینوردد،به پیروزی بگذرد.فرّخی در این توصیف به مطلع:
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 212)
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر سخن نو آر،که نو را حلاوتی است دگر
گوید:
درون دریا مدّ آمدی به روز دوبار چنانکه چرخ زدی اندر آب او چنبره(خمیده میشد) ملک چو حال چنان دید،خلق را دِل داد(جرأت داد) براند و گفت که این مایه آب را چه خطر؟(خطری ندارد) امید خویش به ایزد فگند و پیش سیاه فگندهء بارهء فرخنده پی به آب اندر به فال نیک،شهِ پُر دل،آب را بگذاشت روان شدند همه از پیِ شه،آن لشکر منوچهری در توصیف شب به مطلع:
شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینهگرزن
اسب خویش را به شیوایی چنین معرّفی میکند:
مرا در زیر ران اندر کُمیتی کشنده نیّ و سرکش نیّ و توسن عِنان بر گردن سرخش فگنده چو دو مار سیه بر شاخ چندن دُمش چون تافته بند بریشم سُمش چون ز آهن و پولاد هاون همی راندم فَرَس رامن به تقریب چو انگشتان مرد ارغنون زن
خاقانی در قصیدهء معروف منطق الطیر در صفت"صبح"به مطلع:
زد نَفَس سر به مُهر،صبحِ مُلَمَّع نقاب خیمهء روحانیان کرد معنبر طناب
میگوید:
رخش به هَرّا،گلولهای است زرّین و سیمین که به زین اسب آویزند چنانکه فردوسی گوید:
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 213)
بیامد نَبَرده سواری دلیر به هرّای زرّین،سیاهی به زیر
در بیت فردوسی"سیاه"به معنی اسب و"نبرده"به معنی دلیر آمده و مقصود از "چربآخوری"در بیت خاقانی آخور پرآب از آب و گیاه است و"گنج روان"همان گنج قارون است.
نظامی در"مخزن الاسرار"،اختلاف و آمد و شد شب و روز را به اسب"ابلق" تشبیه کرده،میگوید:
چون قِدَمت،بانگ بر"ابلق"زند جز تو که یارد که اَنَا الحقّ زند
گردش بیوقفهء جهان حادث-یعنی همان اسب سیاه و سپید زمان که شب و روز باشد-متوقف بر ارادهء قدیم توست و چون فرمان ازلی تو در رسد،ابلق شب و روز از هیبت این فرمان از حرکت باز ایستد.
نیم شبان کان مَلِک نیمروز کرد روان مشعل گیتیفروز نُه فلک از دیده عماریش کرد زُهره و مه مشعله داریش کرد رخش بلند آخورش افگند پَست غاشیه را بر کِتِفِ هرکه هَست
سحرگهان که خورشید جهان هستی-پیامبر اکرم-بر اسب نو بر نشست و به عزم معراج،مشعل فروزان وجود خویش را متوجّه جهان برین ساخت،نه اسمان وجود مقدّس او را بر کجاوهء دیدگاه برنشاندند و زهره و ماه،پیشاپیش موکب جلال او، وظیفهء مشعلعهداری در پیش گرفتند.مرکب تیزپرواز او چون به بالاترین و والاترین حجاب یا آسمان رسید،بیارمید و غاشیه و زینپوش خویش بر دوش ساکنان آن حجاب افگند و از ادامهء پرواز بازایستاد و رسول اکرم،به تنهایی راه کوی دوست را در پیش گرفت.
ناف شب آگنده ز مُشک لبش نعل مَه افگنده سُم مرکبش
نیم شبان،بوی دلاویز خویش را از نَفَس عِطرآگین رسول اکرم وام گرفته،نعل سُم بُراق او بر اثر تند سیری بر آسمان افتاده و از آن،ماه نو آسمان پدید گشته است.
در شب تاریک بدان اتّفاق برق شده پویهء پای بُراق
به سبب رویداد معراج،براق-مرکبی که پیامبر اکرم را بر آسمانها پرواز داد-در آن شب تاریک ره سپردن نمیتوانست.برق وسیلهء عروج و پویایی بُراق شد،تا این
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 214)
هدف متعالی تحقّق یابد.
کبگوش،آن باز کبوترنُمای فاخته رَو گشت به فرّ هُمای
اسب آسمانپیمای رسول اکرم-که چون کبگ میخرامید و چون کبوتر جلوهگیری داشت-با آن فرّ و شکوه و فرخنده بالی هُماگونهء خویش در پیمودن شب معراج،رسم و شیوهء مرغ"فاخته"در پیش گرفت و تندسیری و تیزپروازی پیشه ساخت.
همسفرانش(فرشتگان)سپر انداختند بال شکستند و پر انداختند پردهنشینان که رهش داشتند(منتظر قدوم او بودند) هودج او یکتنه بگذاشتند
مولوی هم گوید:
در شب معراج،شاه از بیخودی صد هزاران ساله ره را کرد طی
نظامی در خلوت اول،خود را اسبی میداند که رایض یا تربیتکنندهء اسب تربیت او را وجههء همّت خویش ساخت.
رایض من چون ادب آغاز کرد از گره نُه فلکم باز کرد
پیر تعلیم و مربّی رازدان من،تربیت مرا وجههء همّت خویش ساخت.برای نیل بدین مقصود،نخست مرا از حبس عالم صورت آزاد کرد.این رشته یعنی ریسمان بدین مقصود،نخست مرا از حبس عالم صورت آزاد کرد.این رشته یعنی ریسمان ریاضت و تربیت من،گرهدرگره بود و با تعلّقات حواسّ درآمیخته بود.خواجهء دل که پیر تعلیم من است،پای از سررشتهء ریاضت برنگرفت،تا سر رشته به جایی رسید و بند تعلقات بگسست و همچنانکه رایض در تربیت اسب چنان اهتمام میکند که اسب در آزمایشهای سخت و پریدن از طنابها،نیازی به هدایت و هشدار رایض ندارد،من نیز راه خود را به سوی مقصد یافتم تا به کمال رسیدم.
منوچهری را قصیدهایست در صفت اسب که در ادبیّات بیهمانند ایران جایگاهی ارجمند دارد:
حبّذا اسبی محجَّل1،مرکبی تازینژاد نعل او پروین نشان و سُمّ او،خاراشکن
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 215)
بارکش چون گاومیش و حملهور،چون نرّهشیر گامزن چون ژندهپیل و بانگزن چون کرگدن یوز جَست2و رنگ3خیز و گرگپوی و غُرم4تک ببرجَه5،آهو دَو6و روباه حیله،گوردن7 چون زبانی8اندر آتش چو سلحفات9اندر آب چون نعایم10در بیابان،چون بهایم در قَرَن11 رام زین و خوشعِنان و کَش خرام12و تیز گام شَخ13نورد و راهجوی و سیل بُرّ و کوهکن پشت او و پای او و گوش او و گردنش چون کمان و چون رماح14و چون سنان و چون مَجن15 بر شود بر بارهء سنگین،چو سنگ منجنیق در رود در قعر وادی چون به چاه اندر،شطن16 بر طراز آخته17پویه کند چون عنکبوت بر بدستی18جای بَر،جولان کند چون بابزن
همچنین در قصیدهای زائیه،اسب را به زیبایی تمام توصیف میکند که بیتی از آن را میآوریم:
شخنوردی که چو آتش بود اندر حمله همچنان برق مجال19و به روش بادمجاز20
عنصری نیز در صفت اسب چنین میسراید:
چهارپایی کش پیکر از هنر هموار نگارگر ننگارد چو او به خامه نگار جهندهای که همی برق از او بَرَد رفتن روندهای که همی باد از او برد رفتار به باد مانَد و کس باد دید ابر نهاد؟! به ابر ماند و کس ابر دید آتش بار؟!
مسعود سعد شبدیز را چنین توصیف میکند:
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 216)
بده می که تا یاد آرد مرا ز شبدیز در زیر بر گُستوان چو چرخی روان در طلوع و غروب چو کوهی دوان در ضرب و طعان کمانش در پای است و تیرش دو دست و لیکن به جَستن چو تیر از کمان ز سُمّش همی در کف نعبلند شکسته شود پتکهای گران به دریای خود کشتی جانور رکاب و عنان،لنگر و بادبان نجنبد چو کوه،اربداری رکاب بپرد چو باد،ار نداری عنان خروشنده رعدش چه؟غرّان صَهیل درخشنده نعلش چه؟برقِ یمان
دکتر مهدی حمیدی از شاعران معاصر در کتاب«فنون شعر»خویش صفحهء 60 مرگ شبدیز را با توصیفی نغز و دلکش به نظم آورده و براستی زیبا سروده است.
چند بیت از آن را اینجا میآوریم:
خبر بردند روزی پیش پرویز که بر جا ماند آن رخش سبکخیز نه آهنگ چرا دارد نه نخجیر هماهنگ است با مرغان شبگیر سوی شبدیز شد خسرو شتابان تنش از رنج گیتی دید تابان دلی در سینهء خود پر ز خون یافت که کوه بیستون را بیستون یافت
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 217)
سخن میگفت با یاران ز شبدیز که چالاک است چون باد سحرخیز به گاه پویه نیکو تیزبال است سبکروتر ز شاهین خیال به هنگام خزانم نوبهاری است مرا از عشق شیرین یادگاری است گر او را روزگاری جان نباشد مرا آهنگ کوهستان نباشد اگر او را اسیر مرگ بینم جهان بر خویشتن بیبرگ بینم همان رخش است این مرغ سبکخیز که روزی داد شیرین را به پرویز همان جنبنده کوه بیستون است که شیرین را به خسرو رهنمون است کسی گر گفت با من«مُرد شبدیز» زبانش برکَنم با خنجر تیز...
****
رسید اینجا دم جانبخش عیسا که زد فریاد خسرو کای نکیسا چه گفتی؟باد آتش خیز من مُرد؟ سبکپی مرکب شبدیز من مُرد؟ نکیسا گفت با لحنی دلاویز: نه من گفتم،چنین فرمود پرویز!
این گویندهء بزرگ معاصر-مهدی حمیدی-را قصیدهایست بلند و شاهکاریست ارجمند زیر عنوان"در امواج سِند"که ابیاتی از آن را به مناسبت میآوریم:
به مغرب سینهمالان قرص خورشید نهان میگشت پشت کوهساران فرومیریخت گردی زعفرانرنگ به روی نیزهها و نیزهداران ز هر سو بر سواری غلط میخورد تن سنگین اسبی تیره خورده به زیر باره(اسب)مینالید از درد سوار زخمدار نیم مرده
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 218)
ز سمّ اسب میچرخید بر خاک بسان گوی خونآلود،سرها ز برق تیغ میافتاد در دشت پیاپی دستها دور از سپرها نهان میگشت روی روشن روز به زیر دامن شب در سیاهی در آن تاریک شب میگشت پنهان فروغ خرگه خوارزمشاهی دل خوارزمشه یک لمحه لرزید که دید آن آفتاب بخت خفته ز دست ترکتازیهای ایّام به آبسکون شهی بیتخت،خفته... در آن باران تیغ و برق پولاد میان شام رستاخیز میگشت در آن دریای خون در دشت تاریک به دنبال سر چنگیز میگشت عنان بادپای خسته پیچید چو برق و باد،زی خرگاه آمد دوید از خیمه خورشیدی به صحرا که گفتندش سواران،شاه آمد شبی را تا شبی با لشکری خرد ز تنها سر،ز سرها خُود افگند چو لشکر گرد بر گردش گرفتند چو کشتی بادپا در رود افگند! چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار از آن دریای بیپایاب،آسان به فرزندان و یاران گفت چنگیز که گر فرزند باید،باید اینسان! به پاس هروجب خاکی از این مُلک چه بسیار است آن سرها که رفته! ز مستی بر سر هرقطعه زین خاک خدا داند چه افسرها که رفته!
اسب در لغت و فرهنگ ایرانی،ریشهء اسب،نامهایی که پذیرفته ترکیبهایی که از آن بر جای مانده
اسب در لغت،جانوری است"سُمدار"که سواری و بار را شاید.
اسب بدین نامها خوانده شده است:باره،بارگی،نوند،فرس،بارگیر،شولک، ابو طالب،ابو مُنقِذ،ابو المضمار،ابو الاخطل،ابو عمّار،خیل و غیره.
اسب را به نسبت بزرگی و خُردی و ویژگیهای رفتاری و عضوی نامهایی گوناگون است:برای مثال،اسب بزرگ تن را"أشدَف"،اسب بزرگ شکم را"سَحیر"، اسب تیزرَو را"راهوار"،اسب پالانی را"کودن"،اسب پیشانیسفید را"اَسعَف"و اسب پرپویه را"تکاور"و"اسب جنگی"نامند.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 219)
گویند در آخور خسرو پرویز 46000 اسب جنگی نگهداری میشده است. علاوه بر این در دیوانهای شاعران،اسب بر حسب رنگی که دارد به نامهای گوناگون نامیده شده است:اسب گلگون،اسب سرخ یا کُمَیت،اسب لاغرمیان، اسب مادیان،اسب عجوز،اسب نبرد،اسب نجیب،اسب نوینی،خِنگ نوبتی، اسب چاپارخانه،اسب نیکوروش،اسب یدک،اسب تازی،اسب آتشنعل،اسب تندرو،اسبِ آل،اسب بهیم یا مُصَمَّت،اسب عربی و مرکب.
این کلمه،ترکیبهایی پذیرفته است که باید بدان واژهنامهای اختصاص داد چون:
اسب افگندن:به میدان تاختن.اسب برانگیختن:بحرکت آوردن.
کمان را بمالید دستان سام برانگیخت اسب و برآورد نام(فردوسی)
اسب تاختن-اصسب خود خواستن:اسب امیر خراسان خواستند(بیهقی)
از اسب اندرآمدن-فرود آمدن:ز اسب اندرآمد نگونسار سر(فردوسی)
از اسب بزیر آمدن،از اسب پیاده شدن،بر اسب بودن.
علاوه بر این حدود پنجاه عضو اسب،هریک به نامی خاصّ نامیده شده است.
ریشهء کلمهء اسب:
اسب امروز همان نام دارد که هزاران سال پیش نزد ایرانیان دااشته است.در "اوستا"و"فرس هخامنشی"،"اَسپَ"از مادهء"اَسپا"یا"اَسپی"و در"سانسکریت"، "اَسوَ"خوانده شده است.
"سوار"در فارسی از واژه"فَرَس"هخامنشی یعنی اسب باری بر جای مانده است.در سنگ نبشتهء داریوش در بهستان یا بیستون نیز این واژه بکار رفته است. کهنتر از سنگنبشتهء داریوش بزرگ(522-486)پیش از میلاد،در یک سنگ نبشته که از"سارگون"پادشاه آشور(722-705)پیش از میلاد بر جای مانده است،نام یکی از شهریاران ماد یاد شده که"ایسپبار"نامیده شد است و پسوند"بار"یا"بر"به معنی برندهء اسب است.
در پهلوی"اَسپوار"و"اَسبار"و"اسپبارک"و"اَسوار"و"اسواران سالار"در
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 220)
نامهء پهلوی"ماتیگان شترنگ"ضبط شده و"اَسوار"و اَساوِره(جمع)به معنی آزادگان و بزرگان بکار رفته است.
واژهها و ترکیبات ساختهشده از اسب:
این واژهها عبارتند از:«اَسپَست(اَسفَست)به معنی یونجه.پسوند اَست(اسپ +است)به معنی خوردن است.هیأت اصلی و باستانی این کلمه"اَسپَرتا"بوده است.این کلمه در سریانی پَسپستا و معرّب آن"فصفصه"و جمع آن"فصافص" است.
"اَسپَست"یعنی یونجه در لاتین،گیاه سرزمین ماد خوانده شده است که مانند خود"اسپ"،اصالت ایرانی دارد و به ایران اختصاص داشته است و در کشورهای اسبخیز ایران بزرگ به کِشت و نگهداری آن اهمّیّت داده میشده است.
در نامهء پهلوی"ارتخشیر پایکان"چنین آمده است:"چون اردشیر از پیکار اژدها" روی برتافت و به کرانهء دریا شتافت،به خانهء دو برادر:"بورژگ"و"بَوَرز آذر"پناه برد. آنان اسبش را به آخور بستند و آن را جو و کاه و اَسپَست خورانیدند.
طبری در تاریخ خویش از"گزیت(مالیات)بر"اَسپَست"در زمان خسرو انوشیروان سخن رانده است.یعنی از هریک جریب که"اسپست"کاشته میشده هفت درهم مالیات میگرفتند و این امر،بر اهمّیّت"اسپست"گواه صادقی است.در حالی که برای یک جریب گندم یا جو یک درهم مالیات گرفته میشده است.
گزیتی نهادند بر یک درم گرایدون که دهقان نباشد دُژَم
واژهء"گزیت"آرامی است که بعدها به فارسی درآمد.واژهء"اسپریس"یا"اسپرس" یا"اسپریز"یا"اسپرسب"بهمعنای میدان اسبدوانی و میدان جنگ و پیکارآمده است:
نشانها نهادند بر اسپریس سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس
در فرگردهای"وندیداد"و در گزارش پهلوی"زند"(تفسیر اوستا)و در کتاب پهلوی"بندهشن"اسپراس آمده است.اسپراس،راه دو فرهنگی است که 2000 گام باشد و هرگام دو پا.پسوند"راس"در"اسپراس"،در زبان پهلوی بهمعنای"راه"آمده است و"س"در پهلوی به"ها"تبدیل میشود.مانند"آگاسی-آگاهی.گاس-گاه.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 221)
ماسی-ماهی.
اسپریس،در زمان ساسانیان و در نامهء پهلوی"بندهشن"بهمعنای میدان تاخت و تاز اسب بکار رفته است."س"پهلوی در آن حفظ شده و این میدان،به درازی 2000 گام است.
واژهء"اسپهبد"یا"سپهبد"از واژهء"سپاه"آمده است و او کسی است که به سرداری رزمیان سوارهء سپاه گماشته شود.
نام شهر"اسپهان"یا"سپاهان"که معرّب آن"اصفهان"است از همین واژه است. این واژه در اوستا و فرس هخامنشی"سپاه"خوانده شده است و بطلیموس جغرافیانویس یونانی،این شهرا را"اسپدان"خوانده است.
"یاقوت"در"معجم البلدان"به نقل از حمزهء اصفهانی و ابن درید،نام اسپهان را از این ریشه دانسته است.
برخی از دانشمندان،کلمهء اسب را از مصدر ایا اس آریایی به معنی"تند رفتن" گرفتهاند؛چه اسب،از شتر و گاو و خر تندروتر است.
در اوستا"ائورنت"به معنی تند و تیز و چست و چالاک و دلیر و پهلوان است. این صفات،در نامهء دینی ایرانیان زیاد بکار رفته و کمکم به صورت اسم درآمده و مترادف با"اسب"شناخته شده است.چنانکه در"یسنا"و"گاتها"نیز این واژه آمده است."ستور"در فارسی،کلمهای است که به معنی"اسب"آمده است. فردوسی گوید:
ز سُمّ ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و آسمان گشت هشت
این واژه"ستور"در اوستا"ستئور"ضبط شده است که به چهارپایان بزرگ چون اسب و شتر و گاو و خر گفته میشده است.
"مادیان"(مادینه اسب)،از ریشه و بن"ماتا"که فرس هخامنشی است گرفته شده است،در پهلوی این واژه،"ماتا"به"مات"تبدیل شده است،به معنی مادر،چنانکه "ماکیان"یعنی مرغ خانگی.
واژهء"ماده"با واژهء"ماتک"در پهلوی یکی است.
"استر"در سانسکریت"اسوتر"خوانده شده است.بلعمیگوید:
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 222)
"
خر بر اسب طهمورث افگند،تا"استر"آمد.جزء اول"اسوتر"،یعنی"اسو"به معنی"اسب"است.
ترکیب نامهای شهریاران داستانی،پادشاهان تاریخی و ناموران ایرانی با واژهء"اسب"
ترکیب نامهای شهریاران،پادشاهان و ناموران ایرانی،با واژهء اسب،گویای این حقیقت است که ایرانیان از روزگاران بسیار کهن،با این چهارپا آشنا بودهاند و به پرورش آن اهمّیّت میدادهاند و با آن همزیستی داشتهاند.
در"اوستا"و کتیبههای"آشور"و"بابل"و سنگنبشتههای هخامنشیان و آثار نویسندگان یونان،نام برخی از این شاهان آمده است:
"ایسپبار"،نام یکی از شهریاران یا سران ماد است که پادشاه آشور در سدهء هشتم پیش از میلاد در کتیبهء خویش از او نام برده است.
"ایسپبار"،به معنی سوار و"گرشاسب"،به معنی دارندهء اسب لاغر و"ارجت اسپ(ارجاسب)"به معنی دارندهء اسب ارجمند،ائوروت اسپ(لهراسپ)به مفهوم تند اسب و"ویشتاسپه"(گشتاسپ)به مفهوم دارندهء اسب از کار افتاده است.
"یاماسپه"مساوی است با"جاماسپ"و"توماسپه"برابر است با"تهماسپ"به معنی دارندهء اسب فربه و زورمند و هوسپه"به معنی دارندهء اسب خوب آمده است.
"اسپچنا"به معنی آرزومند یا خواستار و"گشن اسب"به معنی دارنده اسب نر و دلیر و"شید اسپ"به مفهوم دارندهء اسب درخشان است"بیور اسپ"، نام ضحّاک است،به معنی دارندهء 000/10 اسب و"خروت اسپ"که نام پدر ضحّاک است،یعنی دارای اسب سهمگین(متن اوستا و بندهشن).
در نوشتههای"زاد اسپرم"و در کتاب"مروج الذّهب"مسعودی و روایات داراب هرمزدیار،نام 14 تن از نیاکان"وخشور زرتشت"یاد شده است که نام چهار تن آنان با واژهء اسب درآمیخته است.
در"یسنا"،"آبان پشت"و"وندیداد"و"پور و شسپ"(نام پدر زرتشت):به معنی
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 223)
دارندهء اسب پیر و"پیتیر اسپ"(دومین نیای زرتشت)و"اورود اسپ"یا "اریکداسپ"(سومین نیای زرتشت)و"هئچد اسپ"یا"هئچت اسپ"(چهارمین نیای زرتشت)،به معنی دارندهء اسب تندرو و غیره آمده است.
نام گروهی از ایرانیان نیز با"شتر"ترکیب شده است،چنانکه نام خود زرتشت زرتهوشتر"به معنی زرّین شتر یا دارندهء شتر زرد و"فراشئوشترا"به معنی دارندهء شتر راهوار است.نام اخیر،نام برادر جاماسب،وزیر گشتاسب است.
اسب،مانند همهء جانوران خانگی یا اهلی،در دشتها آزادی زیست و رفتهرفته رام گردید.
دیرگاهی است که اقوام معروف به هند و اروپایی و بویژه آریاییها یعنی ایرانیان و هندوان که روزی باهم میزیستند،به رام کردن اسبهای وحشی کامیاب بودند و پرورش اسبان توسّط اینان از ارمغانهای گرانبهای فرهنگ آریایی است.
به دستیاری آریائیان،پرورش اسب در سرزمینهای غیرآریایی معمول گردید.از روزگاری کهن،ایرانزمین بزرگ،مرز وبومی اسبخیز بوده است و اسبهای این سرزمین،زیبا،تیزتک و دلیر بودهاند.این اسبها ازنژاد و تخمهء همان تکاورانی هستند که در گذشتههای دور،دارای نام و آوازهء نیک بودند و در نوشتههای کهن چون گاو و شتر ستوده شدهاند.
در تورات،انجیل و قرآن کریم،از این حیوان به نیکی و فرخندگی یاد شده است. در دینهای آریایی چون زرتشتی،برهمنی،و بودائی،برخلاف کیشهای سامی، توجّه خاصّی به جانوران شده و در دیانت برهمنی و بودائی،به حکم فرمان "اهیمسا"به معنی"نکشتن"و"سمسارا"به معنی"گردش زندگی"،حیوانات را نمیآزردند،چه ممکن است روان آنها به پیکر دیگری درآید(تناسخ).
امّا در دیانتهای زرتشتی تناسخ نیست و نگهداری از اسبان در ردیف نگهداری از همهء آفریدگان نیک و سودمند بشمار میآمده است.
در میان آثار سومریها،اسب دیده نمیشود و پس از رسیدن اسب از ایرانزمین به سرزمینهای بابل و مصر،آن را"خرکوهی"مینامیدند.
در مصر گردونهها را گاوان و خران میکشیدند و گردونهء"گودئا"پادشاه سومر،
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 224)
با خر کشیده میشده است.
در قوانین معروف"حمورابی"پادشاه بابل 2123-2081 پیش از میلاد در بحث دامپزشک یا بیطار،نام گاو و خر و گوسند و خوک آمده و از اسب نامی نیست.بنظر میرسد که چندی پس از دومین هزارهء پیش از میلاد مسیح،اسب به بابلزمین رسیده باشد.
در کتیبههای بابلی،از خاندان"کشاشوها"یاد شده است که برای بازستاندن پادشاهی از خاندان حمورابی،تلاش کردهاند.کشوشوها،زیر نفوذ تمدّن آریاییها بودهاند.آریاییها در مهاجرت خویش از جایی به جایی،با گردونههایی که به وسیلهء اسبها کشیده میشد،انجام میگرفت و کشاشوها به تقلید از آریائیان،بار و بنه و زن و فرزند خود را با اسب به مقصد میرسانیدند.
در آثار سلسلههای پیشین مصر هم از اسب نام و نشانی نیست سالها پس از 1350 پیش از میلاد،نخستین بار در کرانهء نیل،به اسب و گردونهء اسبی برمیخوریم و چنین مینماید که این جانور در هنگام استیلای آسیاییهای بیگانهء به خاک مصر رسیده باشد.
در اشعار"پیندار"یونانی شاعر سدهء پنجم پیش از میلاد،"کنتورها"که از اقوام وحشی بودهاند،به صورت اسبی معرّفی شدهاند که از نا به بالا به صورت آدمی است.
در"ودا"نامهء آسمانی برهمنان،از اسبهای زیبا یاد شده است.قربانی اسب از برای خدایان،یکی از مراسم بسیار کهن"ودا"است.در میان بخششهای گرانبهایی که سرودگویان"ودا"از شاهان و بزرگان دریافت میکردهاند،چندین اسب بود.
در چین که زمان تاریخی آن از پایان سدهء سیزدهم پیش از میلاد آغاز میشود،در جزء چهارپایان،نام اسب نیامده است و اسب و گردونههای اسبی از کوههای تیانشان که در ترکستان شرقی یا ترکستان چین است،به چین رسیده است.
سرزمینی که امروز ترکستان چین و ترک ستان روس نامیده میشود،مرکز اصلی تمدّن آریاییها بوده است،بویژه کرانههای"سیر دریا(سیحون)و آمودریا (جیحون که مهد تمدّن ایرانیان و تورانیان است.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 225)
اما سبب عربی که به خوبی معروف است،همان اسب ایرانی است که پس از حملهء تازیان در شبه جزیرهء عربستان پرورش یافت.چنانکه گفته آمد،در هیچجای تورات،از اسبهای کویر آن دیار سخن نرفته است و کتیبههای آشوری نیز از اسب یاد نکرده است."هرودوت"نویسنده و مورّخ سدهء پنجم پیش از میلاد که از لکشریان خشایارشا در جنگ یونان یاد میکند،میگوید:"گروه عربها که جزء لشکریان بودند با شتر میتاختند و در تندی از اسب واپس نمیماندند و شترسواران عرب به دنبال اسبسواران بودند،تا اسبها نرمند.زمان پرورش اسب در عربستان نباید قدیمتر از پایان سدهء چهارم پیش از میلاد باشد.
نهتنها اسب پرورشیافته،از ارمغانهای اقوام هند و اروپائی است،بلکه گردونه یا ارابه هم به دستیاری آنان به سرزمینهای دیگر رسید"چرخ"که از بزرگترین اختراعات اوّلیهء آدمی است،نیز از ابتکارهای آریاییهاست.
از دیرگاه ایرانیان با گردونهء اسبی آشنا بودهاند و واژهء"رتهشتر"که در اوستا به صورت"ارتشتار"درآمده است،نام طبقهء رزمیان ایرانی است و این واژه از"گردونه سوار"گرفته شده است(مرکّب از"رتهه"به معنی ارابه و"ستر"به معنی ایستادن یا سوار شدن و مجموعا به مفهوم"گردونهء ایستاده"یا"به ارّابه برنشسته"یا"چرخ سوار".
بر اسب برنشستن،پس از بستن اسب به گردونه،معمول شد و زمان آن به سدهء هشتم پس از میلاد میرسد.
گزنفون میگوید:«ارمنیها از برای خورشید یا مهر،اسب قربانی میکردند.در اوستا آمده است که:دلیران ایرانی در پهنهء کارزار از اسب و گردونه بینیاز نبودند. گروهی از ایزدان یا فرشتگان"مزدیسنا"مانند خود ایرانیان پیکارگر به گردونهء مینوی برمینشستهاند.یکی از آنان"مهر"یا"میترا"است.مهر ایزد فروغ و پیکار و پاسبان عهد و پیمان است.این ایزد،بعدها با خورشید تیز اسب یکی دانسته شده است. خود"مهر"گردونهء چهار اسبه برنشسته،از خاور به باختر میشتابد و ابزارهای جنگ در گردونهء او انباشته شده است تا دیوان و دروغگویان را بسزا رساند.این ابزارها،به تندی نیروی اندیشه پرتاب میشده است.
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 226)
گردونهء زیبا و هموار روندهء"زرینمهر"با زینتهای گوناگون آراسته است و این گردونه را چهار اسب سفید یکرنگ جاودانی که از چرا خور مینوی تغذیه میشوند برمیکشند.سمهای پیشین این اسبان،زرّین و سمهای پسین آنها سیمین است و این چهار تکاور،به یوغ زیبایی بسته شدهاند.
در"مهریشت"فقرهء 76 آمده است:
"آری توی ای مهر نابودکنندهء مرد بداندیش.توی دارندهء اسبهای زیبا و گردونههای خوب.
گردونهء"ایزد سروش"مانند گردونهء"ایزد مهر"به چهار اسب سپید بسته شده است.
در"یسنا"آمده است که"چهار راهوار سپید روشن درخشان،سروش پاک را در سرای مینوی میکشند،تندتر از باران،تندتر از میغ و تندتر از مرغهای پرّان و تندتر از تیر خوب رها شده."
در اوستا،فرشتهء نگهبان چهارپایان سودمند نیز دارای گردونه است و نام این فرشته"دواسپا"است.در این کتاب مقدّس در فصل"واسپ یشت"چنین آمده است:"درواسپ"توانای مزدا آفریدهء پاک را میستاییم؛کسی که چهارپایان خرد را درست نگه دارد.کسی که چهارپایان بزرگ را درست نگه دارد.کسی که دوستان را درست نگه دارد.کسی که کودکان را درست نگه دارد.او کسی است که دارندهء اسبهای زین شده و گردونهای گردنده و چرخهای خروشنده است".
در اوستا،اسب شیههزننده و گردونه و چرخ خروشنده،در ردیف خان و مان و زن و فرزند و گله و رمه،مایهء آسایش و زندگی خوش و خرّم دانسته شده است.
در"آبان یشت"آمده است:
"اینک مرا-ای ناهید پاک-آرزوی داشتن دو چالاک است:یکی از چالاک دو پا (مرد دلیر)و یکی چالاک چهارپا(اسب)،تا گردونه را در پهنهء کارزار بگرداند".
در "یسنا"آمده است:«اسب به سوار نفرین کند که"اسبان نتوانی بستن،بر اسبان نتوانی برنشستن و نه به اسبان لگام زدن؛چرا آرزو نکنی که زورم را در میدان نبرد بنمایانی؟!».
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 227)
در "مهریشت"میخوانیم که"ارتشتاران بر پشت اسب به مهر نماز برند و زور را از برای اسبها و تندرستی را از برای خویش درخواست کنند."توس"-یل جنگجو-بر پشت اسب،به ناهید نماز برد.
در تفسیر پهلوی اوستا(زند)،ارزش یک ستور پربها(اسب یا شتر)30 ستیر(هر ستیر 4 درهم)است و ارزش برگزیدهترین اسب برابر است با 8 گاو باردار.
فرشتهء باران،به پیکر اسب سپیدی است با"دیو خشکی"در نبرد است و بر او پیروز آید.
برخی از نامورانی که دهها گاو و گوسفند و اسب را فدیه آوردهاند اینانند:
هوشنگ پیشدادی،جمشید،فریدون،گرشاسب،افراسیاب تورانی،کیکاوس، کیخسرو،توس،پیران ویسه،گشتاسب.
"خشایارشا"،واژهای است از ریشهء"خشیه"به معنی شاه و"ارشن"به معنی اسب نر.خشایارشا،به معنی"دلیر شاهان"آمده است و"گشن"همان"ارشن" اوستایی است،به معنی اسب نر."گشن اسپ"،نام آتشکدهای است در آذربایجان، به نام"آتشکدهء آذر".
"سیاووش"،که در پهلوی"سیاوخش"گویند،در اوستا"سیاورشن"گفته میشده است."سیاوا"به معنی سیاه و"ارشن"به معنی اسب نر و"سیا وخش"به معنی دارندهء اسب سیاه است و یکی از پارسایان زرتشتی به نام"سیاوسپی"در"فروردین یشت"به معنی"سیاوخش"آمده است.
در آبانیشت میخوانیم:"ای سپیتمان زرتشت"هماره از این چهار اسب،باران، برف،ژاله و تگرگ فروریزد"."چه اهورامزدا برای ایزد ناهید از باد و باران و میغ و تگرگ،چهار اسب نر ساخت.
این اوستایی که امروز در دست داریم.چهار یک اوستای نیاکان ما در روزگار ساسانیان است و در آن اوستای قدیم،به مراتب بیش از اوستای امروز از اسب ستایش شده است.
در نامهء پهلوی"دینکرد"که در نخستین نیمهء سدهء نهم میلادی(نخستین نیمهء سدهء سوم هجری)نوشته شده،آمده است که"در شکار اسبهای وحشی را بیپروا
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 228)
نباشید،آنچنانکه به آنها رسانید".
در"دینکرت یا دینکرد"،از"ستورستان"و"ارتشتارستان"یاد شده است. ستورستان،ضوابط و قوانینی است برای رفتار با ستوران و تیمار آنها.ارتشتاران، ضوابط و قوانینی است دربارهء رزمیان.
در"نوروزنامهء"خیام دربارهء اسب چنین آمده است:«چنین گویند که از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست،چه وی شاه همهء چهارپایان چرنده است.گویند آن فرشته که گردونهء آفتاب کشد به صورت اسبی است"آلوس"نام.
خسرو پرویز گوید:"پادشاه،سالار مردان است و اسب سالار چهارپایان".
در"نوروزنامه"،اسب به نامهای الوس-چرمه و سرخ چرمه خوانده شده است و"الوس"آن اسب است که گویند آسمان کشد و بسیار دوربین بود و از دور جای بانگ سم اسبان شنود و به سختی شکیبا بود.
خورشید در اوستا همیشه به صفت"ائوروث اسپا"یعنی تند اسب توصیف شده است.
در قابوسنامه میخوانیم:«حکما گفتهاند که جهان،به مردمان،برپای است و مردم به حیوان.نیکوترین حیوانها اسب است و د اشتن آن هم از کدخدایی است و هم از مروّت».
در سنّت"مزدیسنان"آمده است:«در میان اسبهای کی گشتاسب همزمان زرتشت،اسب سیاهی بود بسیار گرانمایه.روزی چهار دست و پای آن به شکمش فرورفت و شاه ملول شد.همهء حکیمان از درمان فروماندند.زرتشت در آن هنگام از بدگویی دشمنان در زندان بود.چهار دست و پای آن اسب را برون آورد.شاه شادمان شد و زن او و پسر اسفندیار به پیغمبری زرتشت بیگمان شدند و بدخواهان وخشور زرتشت به سزای خود رسیدند».
این داستان دینی را شاعر زرتشتی به نام"زرتشت بهرام پژدو"در سدهء هفتم هجری در"ری"از پهلوی به نظم کشید.
ز اسبان یکی بود در پایگاه که بودی ورا نام،اسب سیاه
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 229)
که او را گرانمایهتر داشتی ابر پشت او گردن افراشتی به میدان به کردار کوه روان که با باد پهلو زدی هرزمان تن پیلوارش به زرّین ستام تو گفتی عروسی است اندر خرام برافروخته گردنی همچو ببر که غرّان شود پیش رویش هژبر گهِ تاختن چون بجَستی ز جای تو گفتی بر او نیست خود دست و پای چو رفتی سوی رزم،گشتاسب سیاه نشستی همیشه بر اسب سیاه جو بر پشت او رزمساز آمدی به پیروزی از رزم بازآمدی
در نامهء"یادگار زریران"چندینبار از اسب سیاه خاندان گشتاسب یاد شده است. در جنگ گشتاسب،بر پشت اسب سیاه برآمد و پیکار کرد و چون زریر کشته شد اسب سیاه،به دست"ویدرفش"کشندهء وی افتاد."بستور"پسر زریر به خونخواهی پدر شتافت.اسب سیاه چون آواز بستور شنید،دست و پا بلند کرد و خروش برآورد."ویدرفش"از پای درآمد و کشته شد و اسب سیاه دیگرباره به خاندان گشتاسب بازگشت.اسفندیار-پسر گشتاسب-با همین اسب به جنگ رستم شتافت. از فردوسی برخوانیم:
بفرمود تا زین بر اسب سیاه نهادند و بردندنزدیک شاه چو اسب سیه دید پرخاشجوی ز زور و ز مردی که بُد اندر اوی نهاد او بُن نیزه را بر زمین ز روی زمین اندرآمد به زین بسان پلنگی که بر پشت گور نشیند،برانگیزد از گور،شور
پس از کشته شدن اسفندیار،"پشوتن"برادرش تابوت و خود و خفتان و اسب
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 230)
سیاه اسفندیار را نزد گشتاسب برد.
پشوتن همی رفت گریان به راه پسِ پشتِ تابوت و اسب سیاه
کتایون،مادر اسفندیار و زنان و خواهران،مویهکنان به سوی اسب رفتند:
برفتند یکسر ز بالین شاه خروشان به نزدیک اسب سیاه بسودند از مهر،یال و سرش کتایون همی ریخت خاک از برش
در داستان سیاوخش،که سواره از آتش گذشت چنین میخوانیم:
چو اینگونه بسیار زاری نمود "سیه" را برانگیخت برسان دود شگفتی در آن بُد که اسب سیاه نمیداشت خود را از آتش نگاه سیاوش،سیه را بدانسان بتاخت تو گفتی که اسبش به آتش بساخت
اسب سیاه گشتاسبی،یادآور اسب سیاه خسروپرویز ساسانی است که به جهت رنگش"شبدیز"خوانده شده است و نظامی آن را در"خسرووشیرین"چنین توصیف میکند:
هرآخور بسته دارد رهنوردی کز او در تک نبیند بادگردی سبق برده ز وهم فیلسوفان چو مرغابی نترسد ز آب و طوفان به یک صفرا که بر خورشید راند فلک را هفت میدان باز ماند به گاهِ کوه کندن،آهنین سُم گهِ دریا بریدن،خیزران دُم زمانه گردش و اندیشه رفتار چو شب کارآگه و چون صبح بیدار نهاده نام آن شبرنگ،شبدیز بر او عاشقتر از مرغ شبآویز
بلعمیگوید:"اسب نشستن و زین بر نهادن،طهمورث آورد".
ابن البلخی در فارسنامه گوید:«طهمورث،زینت پادشاهان ساخت از اسبان برنشستن و بارها بر چهارپایان نهادن و لشکرها از بهر نخجیر بدست آوردن.»
فردوسی در شاهنامه گوید:«طهمورث بسیاری از جانوران وحشی را اهلی کرد و شکار آموخت و 30 سال اهریمن را اسب خود ساخت».
برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزرو بارگی برنشست زمان تا زمان زینش بر ساختی همی گِردِ گیتیش برتاختی
"اِسترابون"،جغرافیانویس یونانی در پایان سدهء اول پیش از میلاد مینویسد:
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 231)
«ایرانیان جوان از پنج تا 20 سالگی کمان کشیدن و زوبین انداختن و بر اسب نشستن و راست گفتن میآموزند».
به قول"هرودوت"،اسب از کودکی یار برگزیدهء هرایرانی بوده است."پولی بیوس"یونانی-201 تا 130 پیش از میلاد مسیح-مینویسد:«سرزمین ماد از برای مردم و اسب خویش،بر جاهای دیگر برتری دارد و در سراسر آسیا اسبش بهترین اسب بشمار میرود،زیرا پرورشگاه اسبهایی است از برای آخور پادشاه».
"امیانوس مارسلینوس"نویسندهء رومی میگوید:"ما خود دیدیدم که چگونه مردان ایران در پیکار،بسیار گستاخ و در تکاپو بسیار نیرومند بودند."
اسبهایی نسایی که در سرزمین"نسا"-پرورشگاه اسبان در ایران باستان- پرورش مییافتند،از زمان هخامنشیان تا روز گار ساسانیان تیزتکترین اسبها بشمار میرفتهاند.
خشایارشا در گردونهای که اسبهای نسائی آن را برمیکشیدند،نشسته بود. گردونه خداوند"زئوس"را هشت اسب مقدّس که آنها را"نسائی"نامند، میکشیدند.
کورش،پرورش اسب سواری را در سرزمین ماد آموخت و آن را در فارس رواج داد و نیز زینافزار بر پشست اسب نهادن را.در لشکرکشیهای خشایارشا به یونان،در مسابقهای که خشایارشا ترتیب داده بوده است اسبهای یونانی،از اسبهای ایرانی واپس ماندند.
داریوش،سومین شاهنشاه خاندان هخامنشی در سنگنبشتهء تخت جمشید در فارس سرافراز است که زادبومش دارای مردم خوب و اسبهای خوب است.
رمهای از اسبهای هخامنشیان در بابل نگهداری میشده است که 800 اسب و 16000 مادیان داشته است و از هراسب 20 کوه پدید آمده است.
در عصر هخامنشی،به شمار روزهای سال 360 اسب سفید خراج گرفته میشد.در روزگار اسکندر بزرگ 000/60 اسب در چراگاه نسا چرا میکردند و پیشتر از آن 000/160 اسب در آنجا پرورش مییافته است.
استرابون به نقل از"اونسیکریئوس"از گور"کورش"چنین یاد میکند:برجی که
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 232)
آرمگاه کورش است،دارای 10 طبقه است.پیکر کورش در آخرین طبقه نهاده شده است.
سپس استرابون از"اونسیکریئوس"در مورد داریوش و کتیبهء گور او یاد میکند:
من دوستدار دوستان بودم،من بهترین سوار و زبردستترین تیرانداز و سرآمد شکاربانان شدم.من دانستم و توانستم هرکاری را انجام دهم.در روی گور به زبان یونانی،امّا به خط فرس چنین نوشته شده است:"اینجاست آرامگاه من کورش شاهنشاه".
"نسا"در لغت از مصدر"سای"(سی)به معنی آسودن است و با جزء یا پیشاوند «نی»که به معنی«فرود»است،ترکیب یافته و مجموعا به مفهوم زیستگاه یا نشستن گاه است و از همین ریشه است واژهء آسایش یا آسودن.
این سرزمین شهری است در خراسان به نزدیکی باورد یا ابیورد و در کتابهای "حدود العالم"و"مسالک الممالک"استخری و"احسن التّقاسیم"مقدسی و "مسالک و ممالک"ابن خردادبه و"نزهة القلوب"حمد الّه مستوفی از آن یاد شده است و آن امروز جزء سرزمین"اشکآباد"یا عشقآباد در مرز ترکستان روسیه و ایران است.
در نوروزنامهء منسوب به خیّام آمده است که:«از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست".ایران را موطن اسبهای نیکو دانستهاند.در قرن هفدهم، لوئی چهاردهم پادشاه فرانسه،از پادشاه ایران تقاضای فروش 100 رأس اسب تخمی برای اصلاحنژاد اسبهای فرانسه کرد،ولی او دستور داد که از ایلخیهای متفّرقه،چند رأس اسب به فرانسه فرستاده شود و خروج اسبهای تخمی دولتی و اسبهای دمقرمز را ممنوع کرد.
امروز برای پرورش سه نوع اسب باید اقدام کرد:
اسبسواری-اسب ممتاز-اسب بارکش
سخنانی دربارهء اسب:
روزی بر سلیمان(ع)اسب عرضه کردند.وی گفت شکر خدای را که دو باد را
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 233)
فرمانبردار من کرد:یکی با جان و یکی بیجان؛تا با یکی زمین میسپرم و به یکی هوا.
افریدون را پرسیدند:«ای ملک چرا بر اسب ننشینی؟گفت:ترسم که یزدان را شکر بواجبی نتوانم گزارد».
کیخسرو گفت:هیچچیز در پادشاهی،بر من گرامیتر از اسب نیست.خسرو پرویز را اسب شبدیز پیش آوردند،تا برنشیند.گفت:«اگر برتر از آدمی یزدان را بنده بودی،جهان به ما ندادی.و اگر برتر از اسب چهارپایی بودی،اسب را برنشست ما نکردی.پادشاه سالار مردان است و اسب سالار چهارپایان».
افراسیاب گوید:«اسب مر ملوک را چنان است که آسمان مر ماه را».از بزرگان نقل شده است که:«اسب را عزیز دارید.هرکه اسب را خوار دارد بر دست دشمن خوار شود".نعم الشّییء الفرس:سماء یجری و سریر یمشی-اسب چه خوب چیزی است:چون آسمان گردان است و چون تخت روان.از حضرت علی(ع)روایت شده است که فرمود:«ما خلق اللّه الفرق،الاّ لیتعزّ به الانسان و یذلّ به الشّیطان- ایزد تعالی اسب را نیافرید مگر آنکه مردم را به وی عزیز گرداند و دیو را خوار کند».
عبد اله بن طاهر گفت:«رکوب الفرس احبّ الیّ من رکوب عنق الفلک»یعنی"بر اسب نشستن را دوستتر دارم که بر گردن فلک برنشینم".
نعمان بن منذر گوید:الخیل حصون رجال اللّیل و لو لا الخیل لم تکن الشجاعة اسما یستحقّ به الّشجاع-اسبان،حصارهای مردمان شباند و اگر اسب نبودی،نام شجاعت کی اندر خور نام مردان جنگی بودی؟!
نامهای اسبان:
الوس-چرمه-سرخ چرمه-تازی چرمه-خنگ-باد خنگ-مگس خنگ-سبز خنگ-کمیت-پیسهء کمیت-شبدیز-خورشید-گور سرخ-زرد رخش-سیا رخش- خرماگون-چشینه-شولک-پیسه-ابرگون-خاکرنگ-دیزه-بهگون-میگون- بادروی-گلگون-ارغون-بهارگون-آبگون-نیلگون-سپید زرده-بورسار- بنفشهگون-زاغ چشم-سبز پوست-سیمگون-ابلق-سپید-سمند و...
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 234)
هریک از ایننامها،به صفتی نامبردار آمدهاند.مثلا کمیت رنج بردار بود شبدیز روزیمند و مبارک و سمند،کارگر و شکیبا.
در شترنگ(شطرنج)اسب و فرزین نهادن،کنایه از بازی را بردن است و غالب شدن.
اختران با بخت او شترنگ رفعت باختند بخت او هرهفت را اسب و رخ و فرزین نهاد
(امیر معزّی)
فرزین بنهی دو عرصه رستم را آنجا که به لَعب،اسب کینتوزی(سعدی) گدائی که بر شیر نر زین نهد ابو زید را اسب و فرزین نهد(سعدی)
سواریم و گُردیم و اسبافگنیم کسی را که دانا بُود،نشکنیم مبارز ز لشکر،نخستین منم که اسبافگن و گُردرویین منم(فردوسی)
شاه شجاع فرزند امیر مبارز الدّین محمد از آل مظفر(765)که ممدوح حافظ شیرازی بوده است،به کُنیه،"ابو الفوارس"خواندهاند که به معنی"بزرگسواران جنگی"است.بسیاری از ابزار جنگ که ملازم با اسب سواری و اسب تازی و پیکار با دشمن است،الهامبخش شعرا بوده است:
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
حافظ
در پهنهء ادب پارسی،از این حیوان نجیب و هنرنمای بسیار و به نیکی یاد شده است.بدیهی است در این مختصر نه مرا توان پژوهشی بیشتر و عمیقتر است و نه خواننده را مجال و تحمّل مطالعه و ملاحظهء همین مختصر،لیکن چنانچه گفتهاند:
آب دریا را اگر نتوان کشید هم بقدر تشنگی باید چشید
از دوست جوان پرشور گرانمایه-آقای گودرزی-سپاسگزارم که مرا با همهء
دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران » شماره 146 (صفحه 235)
گرفتاریهای و ملالهای زندگی در نیمه راه عمر و بهتر بگویم سراشیبی حیات، انگیزهای نیرومند بخشید و اگر بگویم این مقاله-هرچند نارسا-محصول خواست و طلب او و مرهون عواطف پاک و اخلاص عارفانهء اوست،سخنی درست و بیشایبه گفتهام و به گفتهء سعدی"دوست تواند که از سنگ ناله برانگیزد"و نیز از دوست گرانمایهام-استاد ارجمند جناب آقای دکتر سیّد امیر محمود انوار-که این مقاله را در خور چاپ در مجله دانشکدهء ادبیات دید و به انتشار آن همّت گماشت.»
من در این گفتار،از دیوانهای شاعران و گویندگان بزرگ و از آثار ارجمند مورّخان و نویسندگان نامبردار بسی بهره بردهام و لغتنامهء دهخدا و فرهنگ معین را درآوردن شواهد و امثال به دقّت ملاحظه کردهام.چه مقاله از مقالهها و کتاب از کتابها پدید آید و امید است در این مختصر توانسته باشم پیامی در خور به دوستداران و شیفتگان این موضوع تقدیم کرده باشم.
پاورقیها
(1)-دست و پای سفید.
(2)-با جست و خیزی چون یوز.
(3)-بز کوهی.
(4)-میش کوهی.
(5)-جهیدنی چون ببر.
(6)-دویدنی چون آهو.
(7)-همچون گور به نشاط رود.دن-فریاد و نشاط(از دنیدن)
(8)-مالک دوزخ.
(9)-سنگپشت.
(10)-جمع نعامه-شتر مرغ.
(11)-قلّهء کوه.
(12)-زیبا خرامنده.
(13)-کوه.
(14)-نیزه.
(15)-سپر.
(16)-ریسمان.
(17)-خصی کرده و خا یه برکشیده چون خروس.
(18)-وجب.
(19)-جولان و تندسیری برق.
(20)-چون طبیعت باد.