چشمه باران(farsan )

چشمه باران(farsan )
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱۲۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
 

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را 

 

کاظم بهمنی


 

  • علیرضا همتی فارسانی
 

ابر وقتی از غم چشم تو غافل می شود

               جای باران میوه اش زهر هلاهل می شود

سر بچرخان از تنت بیرون بیا لختی برقص

             در هوای چیدنت دستان من دل می شود

سر بچرخان از هوا سرشار شو قدری بخند

              دین من با خنده گرم تو کامل می شود

هر طرف رو می کنم محرابی از ابروی توست

                رو بگردانی نماز خلق باطل می شود

می توانی تب کنی بغض زمین را بشکنی

                بی نگاهت آب اقیانوسها گل می شود

چشمهایم را بگیر و چشمهایت را مگیر

             ای که بی چشم تو کار عشق مشکل می شود

 

ناصر حامدی




 

  • علیرضا همتی فارسانی
 
دلم گرفته ازین روزهای تکراری
از عاشقی که منم... از خود خودم! آری!
ازین تداوم معمول دوستت دارم
ازین تناوب هی دوستم ندا-داری
دلم گرفته و باید بگیرمش از تو
جنون گرفته و حالا علاج بیماری...
همین که با تو نباشد... گمان کنم... شاید...
اگرچه جز تو نمی آید از کسی کاری...
و از تو هم که نباید جز این توقع داشت
که داغ بر دل و دست روی دست بگذاری
دلم گرفته ازین ناله های تکراری...

نیلوفرعاکفیان


  • علیرضا همتی فارسانی
 
 

نوبر است این چشم ها حیف است خوابش می کنی
تا به کی قلب مرا هر شب خرابش می کنی؟
آنقدر سیب گناه از چشم هایت می کند
مطمئنا یک شبی آدم حسابش می کنی
کاش می شد کوچه ای باشم که شب ها در سکوت
با قدم هایت دچار اضطرابش می کنی
باشد از جنس خدایی پس خدایی کن بگو
کی دعایی را که کردم مستجابش می کنی؟
خانه ای می سازم از عشق تو در رویای محض
با وجود آنکه می دانم ...... خرابش می کنی!

سمیرا یحیی پور




 

  • علیرضا همتی فارسانی

شب های دراز بی عبادت چه کنم؟

طبعمم به گناه کرده عادت چه کنم؟

گویند کریم است و گنه میبخشد

گیرم که ببخشد ز خجالت چه کنم؟

 



 

  • علیرضا همتی فارسانی

خنده‌ات طرح لطیفی است که دیدن دارد
نازِ معشوق دل‌آزار خریدن دارد

فارغ از گلّه و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتی است! دویدن دارد

شاخه‌ای از سر دیوار به بیرون جسته
بوسه‌ات میوه‌ی سرخی است که چیدن دارد

عشق بودی وَ به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن
عاشقی بی‌سر و پا عزم رسیدن دارد

عمق تو درّه‌ی ژرفی است، مرا می‌خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

اوّل قصّه‌ی هر عشق کمی تکراری‌ست!
آخرِ قصّه‌ی فرهاد شنیدن دارد...

کاظم بهمنی

  • علیرضا همتی فارسانی

... ولی نشد برسد دست من به دامن تو

نشد که بو کنمت ای بهار در تن تو!

گرفت دست مرا هرکه ، بر زمینم زد

بگیر دست مرا ، دست من به دامن تو

به شاه بیت غزل های خواجه می مانست

غزل ترانه ی چشمان مردافکن تو

شکوه شرقی خورشید های ناپیدا

نشد که نور بتابد به من ز روزن تو

تو باغ روشن آوازهای پیوندی

نشد که خوشه بچینم شبی ز خرمن تو

غریبه چشم تو را جار می زند اما

منم که گم شده ام در نگاه روشن تو

غریب و گنگ به بن بست مرگ افتادم

بیا! نیایی اگر خون من به گردن تو

غروب بود و من و تو غریب ، وقت وداع

صدای هق هق من بود و گریه کردن تو

مرتضی امیری اسفندقه

 

 

  • علیرضا همتی فارسانی
 

دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟

آیا زنی غریبه در این کوچه‌ها نبود؟؟

 

آن دختری که چند شب پیش دیده‌اید؟

دمپایی‌اش -تو را به خدا- تا به تا نبود؟

 

یک چادر سیاه ِ کشی روی سر نداشت؟

سر به هوا و ساده و بی‌دست و پا نبود؟

 

یک هفته پیش گم شده آقا! و من چقدر،

گشتم ولی نشانی از او هیچ‌جا نبود   ...

 

زنبیل داشت، در صف نان ایستاده‌ بود

یک مشت پول خُرد… نه آقا! گدا نبود!

 

یک خرده گیج بود ولی نه… فرار نه

اصلن به فکر حادثه و ماجرا نبود

 

عکسش؟ درست شکل خودم بود…مثل من

هم اسم من و لحظه‌ای از من جدا نبود

 

یک دختر دهاتی و تنها… که لهجه‌اش

شیرین و ساده بود… ولی مثل ما نبود

 

آقا! مرا دقیق ببین! این نگاه خیس

یا این قیافه در نظرت آشنا نبود؟...

 

دیشب صدای گریه‌ی یک زن شبیه من

در پشت در مزاحم خواب شما نبود؟...

 

 

پانته آ صفایی بروجنی

  • علیرضا همتی فارسانی
 


مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

 

رهی معیری

  • علیرضا همتی فارسانی
 

همیشه با دل تنگ و تپیده می آیی

تو مثل حرمت اشکی چکیده می آیی

 

همیشه با دل خونین و خاطری غمگین

تو مثل سرخی خونی به دیده می آیی

 

گهی شبیه خزنده خزید و خواهی رفت

ولی شبیه کسی که گزیده می آیی

 

دمی چه بی خبر و ناگهان شبیه نسیم

به روی پیکر سردم وزیده می آیی

 

گهی تو خسته و بی حال وساکتی انگار

که از مسافت دوری رسیده می آیی

 

و اینکه بعد شب تیره و غم آلودم

تو مثل روشنی یک سپیده می آیی

 

چه شد شکوفه و برگت به زیر تیر تگرگ؟

درخت بی گل و برگی-تکیده می آیی    !

 

شبی تو در پی من در میان این مردم

شبیه آدم -آدم ندیده- می آیی     ..

 

 

جعفر مقیمیان

  • علیرضا همتی فارسانی
 

زلف، مشکی چشم، آبی خالِِ خوبان قهوه ای‌ست
پس به این ترتیب، گاهی حالِ انسان قهوه ای‌ست
قهوه ای شد عینک و کفش و کلاه و کیف تو
پس یقین دارم مدِ امروز ایران قهوه ای‌ست
چون تماشاگرنماها گِل به ما پاشیده اند
بعد از این پیراهنِ تیمِ سپاهان قهوه ای‌ست
بس که فنجان بر سر مردان به نامردی شکست
رنگ و روی بعضی از این زن‌ذلیلان قهوه ای‌ست
رنگ رفسنجان که سی‌سال است مغزِ پسته ای‌ست
در کنارش زاهدان مانند کرمان قهوه ای‌ست
شد سراپایش گِلی از بس که در چاه اوفتاد
یوسف گمگشته چون آید به کنعان قهوه ای‌ست
بخت بعضی ها سپید و بخت خیلی ها سیاه
بخت ما در این میان اما کماکان قهوه ای‌ست

 

جواد زهتاب 

  • علیرضا همتی فارسانی

 

 

  • علیرضا همتی فارسانی
 

بگذار قیامت بکنم چند دقیقه
با بغض نگاهت بکنم چند دقیقه

یک عمر به پای تو نشستم گله ای نیست
بگذار شکایت بکنم چند دقیقه

بنشین که شکایت کنم از باعث این عشق
با چشم تو صحبت بکنم چند دقیقه

می گفت پدر گریه نباید بکند مرد
سخت است رعایت بکنم چند دقیقه

رسم است که خنجر بزند دوست به پشتم
بگذار رفاقت بکنم چند دقیقه

صدبار به پای تو بیفتم دم رفتن
احساس لیاقت بکنم چند دقیقه

وقتی بروی آخر دنیاست برایم
بگذار قیامت بکنم چند دقیقه

 

علی صفری

 
  • علیرضا همتی فارسانی
 
خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد
خداحافظی دلیل
بحث
یادگاری
بوسه
نفرین
گریه
...
خداحافظی واژه نمی خواهد!

خداحافظی یعنی
در را باز کنی
و چنان کم شوی از این هیاهو
که شک کنند به چشم هایشان
به خاطره هایشان
به عقلشان
و سوال برشان دارد
که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟
یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟

خداحافظی یعنی
زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری
و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن
در جیب هایت فرو کنی
و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز
خداحافظی
"خداحافظ" نمی خواهد!

"مهدیه لطیفی"
  • علیرضا همتی فارسانی
 

ما چون دو دریچه رو به روی هم

آگاه ز هر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

عمر آینه بهشت،اما آه

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته است

زیرا یکی از دریچه ها بسته است

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد

م. امید

 
  • علیرضا همتی فارسانی
 
از دردهای بی‌سر و ته، تکه‌ی ریزی
جامانده تنها چشم‌هایت گوشه‌ی میزی
بغُ کرده‌ای آرام و با من اشک می‌ریزی
دل بسته‌ای مثل عروسک‌ها به هر چیزی
گریه نکن! این غصه را تکثیر خواهی کرد

شاید به این حس نبودن‌هات می نازی
از خاطرات مُرده‌ات هم درد می‌سازی
حالا تو مشغولی و جمعی از تو ناراضی
تنها تو ماندی باز هم در آخر بازی
این مرد را با گریه‌هایت پیر خواهی‌کرد!

محسن‌عاصی
  • علیرضا همتی فارسانی

در زمان ها ی گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط راه قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ گذشتند.

بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد.

حاکم این شهرعجب مرد بی عرضه ایست و ...

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:

 "هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"

 

 

  • علیرضا همتی فارسانی
 

تا کی در انتظار گذاری به زاریم

باز آی بعد از این همه چشم انتظاریم

دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز

جانسوز بود شرح سیه روزگاریم

بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود

دیشب که ساز داشت سر سازگاریم

شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد

چشمی نماند شاهد شب زنده داریم

گفتی هوای لاله عذاران ری خوش است

پنداشتی که بوالهوس لاله زاریم

طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست

ماند به شیر شیوه ی وحشی شکاریم

سندان به سرزنش نتوان کرد پایمال

سرکوبیم زیاده کند پافشاریم

شرمم کشد که بی تو نفس می کشم هنوز

تا زنده ام بس است همین شرمساریم

تا هست تاج عشق تو ام بر سر ای غزال

شیرین بود به شهر غزل شهریاریم

شهریار

  • علیرضا همتی فارسانی
 

قربان آن سری که مرا سربلند کرد

تنها برای دیدن من سر بلند کرد

دستی که بی‌نیاز به دامی و دانه‌ای 

من را کبوترانه به خود پایبند کرد

نفرین عشق بر دل من باد اگر دمی

با هرکه جز غم تو بگو و بخند کرد

"هرکس که دید روی تو بوسید چشم من"

آئینه بودن تو مرا خودپسند کرد

بیم جدایی است نه شوق رها شدن

در آن سری که عشق دلش را به بند کرد

مژگان عباسلو

  • علیرضا همتی فارسانی
 

تو می روی و دیده ی من مانده به راهت

ای ماه سفرکرده خدا پشت و پناهت

ای روشنی دیده سفر کردی و دارم

از اشک روان آینه ای بر سر راهت

بازآی که بخشودم اگر چند فزون بود

در بارگه سلطنت عشق ، گناهت

آیینه ی بخت سیه من شد و دیدم

آینده ی خود در نگه چشم سیاهت

آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم

بال و پر پرواز به خورشید نگاهت

بر خرمن این سوخته ی دشت محبّت

ای برق! کجا شد نگه گاه به گاهت؟

محمدرضا شفیعی کدکنی

  • علیرضا همتی فارسانی