چشمه باران(farsan )

چشمه باران(farsan )
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

۹۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

شعر کانکر یت و یادی از طاهره صفارزاده / سهیل محمودی

 

 

 نمی دانم سابقه شعرهای «کانکریت» چیست، این گونه شعرها از کجا آمده اند، چه روزگاری بیشترین رواج را داشته اند، و سرنوشت آنها در آن سوی عالم، به کجا انجامیده است. فقط از هنگامی که سال ها پیش غگمانم سال ٥٦ف «طنین در دلتا»١ را دیدم، تا به حال، نکته هایی درباره این گونه شعر در ذهنم نقش بسته است که به ایجاز بیان می کنم.

 

١- تصویرهای دیداری در شعر

تصویر، حیثیت شعر است. چه در نخستین شعرهایی که بشر ابتدایی سروده و چه در شعرهایی که انسان ماشینی شده امروز پرداخته است. به هر حال تصویر یعنی عینیت شعری که به وسیله عواطف، کلمات را در گوش تو زمزمه می کند. اما باید هوشیار بود که امروزه نمی توان توقع داشت، صورت های خیالی در حد همان «تشبیه و استعاره و کنایه و اغراق و...» باشند بلکه ضمن دخل و تصرف در همین قراردادهای کلاسیک و گسترش حوزه آنها می توان باز پا را فراتر نهاد. یکی از این راه ها، دیداری - شنیداری کردن تصاویر شعری است یعنی بیاییم با کلمات که وسیله شنیدن هستند، کاری کنیم که چیزی را ببینیم. و نه تنها به انتزاع یک تصویر در ذهن بسنده کنیم، بلکه آن را به وسیله کلمات نقش ببندیم. و شعر کانکریت از این دست است.٢

٢- نزدیک شدن شعر به نقاشی

سال هاست که می شنویم ادبیات داستانی یا سینما به نقاشی نزدیک شده است. نمونه اش همین رمان «کلیدر» است که نویسنده بیش از آنکه به توصیف صحنه ها و میدان دید خود بپردازد، به نوعی آنها را رنگ آمیزی می کند. و نیز در سینما، توجه کنید به فیلم هایی چون «باشو، غریبه کوچک»، «دونده»، «بایسیکل ران» و...

در این گونه فیلم ها، رنگ ها و تصاویری که از آمیختن آنها به دست می آیند، بیشترین اهمیت را دارند. تصور کنید اگر این فیلم ها سیاه و سفید ساخته شوند یا موضوع آنها به شکل نمایشنامه عرضه می شد؛ در این صورت چیزی از آنها باقی نمی ماند یا به طور کلی چیزی متفاوت و حتی متضاد با آنچه اکنون هستند، از آب در می آمدند. حال اگر بخواهیم نزدیکی هنرها را با نقاشی یا گرافیک - که فرزند قرن بیستمی نقاشی کهن است - مورد توجه قرار دهیم، شعر نیز بهره یی خواهد برد. البته منظور، بهره های کلاسیک شاعران از عنصر تصویر یا نقاشی نیست، که این کار را هم در سبک خراسانی غبا حضور منوچهریف و هم در سبک عراقی غبا حضور خاقانیف و هم در سبک هندی غبا حضور بیدلف شاهد بوده ایم بلکه منظور چیزی متفاوت از این حد و حدود است. و شعر کانکریت از این جهت نمونه خوبی است که شاعر با کلمات، موسیقی خاص، وزن خاص، تشبیه و اغراق و استعاره خاصی را بیان نمی کند بلکه طرح ویژه یی را با بهره گیری از کلمات مصور می کند. و چشم عینیت آن طرح و تصویر را بر صفحه می بیند. و شاید البته فقط شاید، این کار چیزی باشد بسیار نزدیک به «خط نقاشی» که شادروان رضا مافی توانمندترین هنرمند این عرصه بود. خط نقاشی به نوعی قرابتی با شعر کانکریت دارد زیرا خطاط، نقاش، یک حس را با کلمات تصویر شده یی در معرض دیدن قرار داده است. تلاش های دیگری هم در ادبیات معاصر ایران که نزدیک با این حال و هوا باشد، شده است که روشن ترین نمونه اش برخی از کارهای اسماعیل شاهرودی (آینده) است.

شاهرودی در یکی دو تا کار از چنین شیوه یی در حد تغییر در حروفچینی شعر و انتخاب عرض و طول کلمات بهره برده است.

من

به پهــــــــنای زمین

شکوه بودم

تو

به پهــــــــنای زمان

اندیشه بودی

که تاریخ این شعر، سال ١٣٤٩ است.

و نیز، پیش از آن، به اثری با نام «شعر بی پایان...» که مفهوم این یکی هم با نوع و شکل نگارش کلمه ها مانند نمونه قبلی هماهنگی دارد و تاریخ آن ١٣٤٥ است.

دیگر

من

باور نخواهم کرد

خرطو

مفیل

و پا

ندو

ل ساعت را

چون

آن

آبــــروی

آبنبات ساعتی های قناد

ریخته...


٣- نمونه های ایجاز و فشردگی 


شعر کانکریت، زبان و فرم خوبی است برای ایجاز و فشردگی. شاعر با چند کلام تلگرافی تو را به فکر وا می دارد، سپس خودت کلید مفهوم را درمی یابی، و با کمترین کلمه بیشترین بار معنایی را بر دوش ذهن مخاطب می گذارد. البته این ایجاز، خاصیتی گرافیکی دارد، تا شکل داستانی یا دراماتیک.

نمونه هایی را مرور کنیم.

اگر شاعری با فشرده ترین کلمات می گفت؛

غروب

غربت

آه...،

(محمد زهری)

و تو لذت هم می بردی، به جهت موسیقی شنیداری کلمات و حس ذهنی شعر بود.

در میان طراحان وطنی، گاهی اوقات طرح های امثال اردشیر محصص و مرتضی ممیز غاز پیشکسوت هاف و حسین خسروجردی و حبیب صادقی غاز نسل بعدیف تو را با یک مفهوم تلخ، صریح و بی پرده روبه رو می سازند که نهایتاً به نوعی طنز می انجامد. در قصه نیز برخی از کارهای چخوف غاز فرنگیانف و زنده یاد بهرام صادقی غاز نوابغ قصه نویسی ایرانف این گونه اند. در شعر اما ما طنز را گاه در همان قالب هزل ها و هجوها، که معمولاً به شکل قطعه و مثنوی و... محدود می شدند، خلاصه کرده بودیم.

تا اینکه - مثلاً - می رسیم به این سطرها از اخوان.

گفت راوی؛ ماه خلوت بود اما دشت می تابید

نه خدایا، ماه می تابید، اما دشت خلوت بود

(از این اوستا، مرد و مرکب)

 

تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم،

پوستین کهنه دیرینه ام با من.

هم بدانسان کز ازل بودم

اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز

(آخر شاهنامه، میراث)

و این سطرها، از فروغ؛

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است

که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند

(ایمان بیاوریم...)

می توان همچون عروسک های کوکی بود

با دو چشم شیشه یی دنیای خود را دید

می توان در جعبه یی ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سال ها در لابه لای تور و پولک خفت...

(تولدی دیگر)

و این سطرها از کیومرث منشی زاده؛

مردان دوست داشتنی

آقای آقایان (لطفاً کلاهتان را بردارید)

آقای هیتلر (یک احمق

از دو بند گاو

پرزورتر است)

آقای بیتل ها (مامور شکنجه)

... آقای فلمینگ (دیگر کسی نباید

به آسانی بمیرد)

آقای کلی (در فیلادلفیا مشت اگر بزند

در شیراز

شیشه تلویزیون

می شکند)

آقای کیسینجر (یهودی سرگردان)

آقای خانم گلدامایر (روح هیتلر

که در کلئوپاترا

حلول کرده است)

(سفرنامه مرد مالیخولیایی)

ولی باز هم می توان کار را از این عمیق تر و متفکرانه تر دید. و باز نمونه اش، یکی از شعرهای کانکریت طاهره صفارزاده است، با نام میزگرد مروت. وقتی اساس بر نفس پرستی باشد، یا به تعبیر همو «مرئوس نفس باشیم» و این خصیصه فردی، ابعاد اجتماعی پیدا کند، آنچه در نهایت سر برمی دارد، چیزی نیست جز فاشیسم؛ که در دو کلمه میانی شعر غدو «من» درهمف به چشم می آید.

و این طنز قوی شاید تو را ساعت ها به فکر وادارد.٣

غالبته در یک حاشیه کمی طولانی بگویم طنزی تلخ در تفکر و اندیشه صفارزاده به چشم می خورد که سایه اش بر همه طنین در دلتا افتاده است. مثلاً نگاه کنید به شعرهای «جشن تولد ولادیمیر، استعفا- عاشقانه» که از ابتدا تا انتها یک طنز کامل را تشکیل می دهند و نیز بخش های زیادی از «سفر اول» را هم ببینید و باز البته تر، این مرا به یاد همشهری صفارزاده، کیومرث منشی زاده می اندازد که این خصیصه در شعرش بسیار روشن و گیراست و نیز دریابید حال و هوای سرزمین خشک و گرم کرمان را با نویسندگان معاصرش سعیدی سیرجانی و باستانی پاریزی که هر دو تحقیق را با نوعی طنز و ظرافت ادبی، آمیخته اند.ف

٤- و اشارتی...

آنچه هم اینک بر زبان این قلم جاری شد، نظر فشرده یی بود در مورد نوعی شعر که اولین بار صاحب قلم در آثار شاعره معاصر، طاهره صفارزاده دیده است. البته شاید، خود این قلم از جهاتی این گونه شعرها را چیز کاملی نداند و سراینده آنها هم این دست شعر را سال ها باشد که کنار گذاشته است و اقبالی بدان ها ندارد و مهم تر آنکه رسیدن به این گونه زبان و فرم و شکل، تجربه و بینش و تفکری خاص می طلبد. پیشه کردن این گونه قالب ها اگر از سر بی دردی و ساده گیری و سهل انگاری باشد، نه تنها نوآوری و ابتکاری محسوب نمی شود که نوعی خام اندیشی و پخته خواری است. صفارزاده براساس نگاهی خاص، چنین شیوه و فضایی را در دور و بر سال های ٥٠ تجربه و از این پل نیز موفق عبور کرد.

پی نوشت ها؛---------------------------

١- طنین در دلتا، طاهره صفارزاده، امیرکبیر، آذرماه ١٣٤٩، چاپ اول

٢- کانکریت علاوه بر «سخت و محکم» به معنای جسمانی، ذاتی، واقعی، غیرخیالی و محسوس هم آمده است.

٣- و باز مانند طرح ها و تصاویری که در آثار برخی نقاشان معاصر دیده ایم.

 

  • علیرضا همتی فارسانی

نم باران نشسته روی شعرم ، دفترم یعنی
نمی بینم تو را، ابری است در چشم ترم یعنی

سرم داغ است، یک کوره تبم ، انگار خورشیدم
فقط یک ریز می گردد جهان دور سرم یعنی

تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم
تمام هستیم نابود شد، بال و پرم یعنی

نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم
اذان گفتند و من کاری نکردم، کافرم یعنی؟؟؟

تن تو موطن من بوده پس در سینه پنهان کن
پس از من آنچه می ماند به‌جا، خاکسترم یعنی

نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم
اگر منظورت اینها بود ... خوبم ... بهترم یعنی..


  مهدی فرجی

  • علیرضا همتی فارسانی

مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

مرا روی بدان و یاری ام کن تا در آویزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت

کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
کنار سایه قندیل ها در غار رؤیایت

خیالی، وعده ای،‌ وهمی، امیدی،‌ مژده ای،‌ یادی
به هر نامه که خوش داری تو،‌ بارم ده به دنیایت

اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشی
نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت

که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت

اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت

کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت

کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت

مرا آن نیمه دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه خود، روح تنهایت


  حسین منزوی

  • علیرضا همتی فارسانی

لطفاً دو سه سطر زندگی قرض بگیر
لای کلمات مرده را درز بگیر

نگذار به مردن دلم بو ببرند
این شاعر مرده را خودت فرض بگیر

  جلیل صفربیگی 

  • علیرضا همتی فارسانی

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم 

  قیصر امین پور

  • علیرضا همتی فارسانی

به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟
به دل تیره شب؟
به یکی هاله دود؟
یا به یک ابر سیاه
که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه؟
به نوازشگر جان؟
یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم؟
یا بدان شعله شمعی که بلرزد ز نسیم؟

به چه مانند کنم حالت چشمان ترا؟
به یکی نغمه جادویی از پنجه گرم؟
به یکی اختر رخشنده بدامان سپهر؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟
به غزل‌های نوازشگر حافظ در شب؟
یا به سر مستی طغیانگر دوران شباب؟

به چه مانند کنم سرخی لبهای تو را؟
به یکی لاله شاداب که بنشسته به کوه؟
به شرابی که نمایان بود از جام بلور؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ؟
به شقایق که بود جلوه گر بزم چمن؟
یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ؟
مرمر صاف تنت را به چه مانند کنم؟
به بلوری رخشان؟
یا به پاکی و دل انگیزی برف؟
به یکی ابر سپید؟
یا به یک مخمل خوشرنگ نوازشگر گرم؟
به یکی چشمه نور؟
یا به سیمای گل انداخته از دولت شرم؟
به پرندی که کند جلوه گری در مهتاب؟
به گل یاس که پاشیده بر آن پرتو ماه؟
یا به قویی که رود نرم و سبک در دل آب؟

به چه مانند کنم؟
من ندانم
به نگاهی تو بگو
به چه مانند کنم......؟


 مهدی سهیلی

  • علیرضا همتی فارسانی

 

مولوی

مولوی عقیده داردکه تصور هرکس ا ز مرگ بنا بر تصویری است که از زندگی دارد:

مرگ هرکس ا ی پسر همرنگ اوست              پیش دشمن ،دشمن وبر دوست ،دو ست
پیش ترک آیینه را خویش رنگی است                    پیش زنگی آیینه هم زنگی است

                                                                                                           (مثنوی،ص413)

به نظر مولوی ،هراسی که در دل مردم از مرگ وجود دارد،به راستی از مرگ نیست بلکه آنها از فعل خویش هراس دارند نه از مرگ :

هیچ مرده نیست پر حسرت مرگ         حسرتش آن بود کش کم بود برگ
 ویا :

روی زشت توست نه رخسار مرگ                      جان تو همچون درخت و مرگ ،برگ
به نظر مولوی ،مرگ لازمه ی زندگی است واین«مرگ »است که به زندگی انسان معنا و مفهوم
 می بخشد :

آن یکی می گفت:خوش بودی جهان                      گر نبودی پای مرگ اندر میان
وان دگر گفت:ار نبودی مرگ هیچ                            که نیز زدی
دی جهان پیچ پیچ
او در مرگ و خرابی تن ،آبادی و زندگی جاوید می بیند و عقیده داردکه : «بس زیادتها درون نقصهاست».

فردوسی

اوازآن دسته شاعرانی است که از مرگ به تلخی یاد می کند و مرگ را «بیداد»روزگار قلمداد    می کند. بیدادی که نارسیده ترنجها را از درخت زندگی می چیند. مرگ مانند یک سرانجام محتوم و فرجامی تلخ ،برای فقیرو غنی ،قوی وضعیف وتمامی انسانها علی السویه می باشد و همگی در این «پایان»یکی می باشند.ما در شاهنامه با مرگهای زیادی روبرو هستیم و اصولاًنگرش فردوسی در باب مسأله ی مرگ تا حدی شبیه نگرش خیام می باشد و هر دو توصیه به شاد خواری و اغتنام فرصت  می کنند .

فردوسی می گوید:

مخور انده و باده خور روز وشب                دلت پرزدانش ،پر از خنده لب(شاهنامه )

و یا :

سر انجام هر دو به خاک اندرند                   به تارک به دام هلاک اندرند

و نیز:

که و مه همه خاک را زاده اند                  به بیچاره تن،مرگ را داده اند

فردوسی از مرگ پهلوان وقهرمان «تراژدی »می سازد وخود تراژدی دلیلی بر ناعادلانه بودن مرگ در نظر فردوسی می باشد:

چو برخیزد آواز طبل رحیل                   به خاک اندر آید سرمورو پیل‌

  • علیرضا همتی فارسانی

گاه نزدیک ست و گاهی کامل ازمن دورتر
می شوی مثل خودم یک دنده و مغرورتر

آه...ازآن لحظه ای که بی تفاوت ردشوی

زیر چشمی با نگاهت می شوم محصورتر

یا کــه رفتار مرا زیـــر نظر خواهی گرفت

تا که حلاجی کنی در ذهن خود منصورتر

برخلاف میل خود در باغ چرخی می زنی

خوشه هــای تا ک مان این روزها انگورتر

هی گره روی گره ننداز من کم طاقتم

بین طاق ابـــروانت می شوم من کورتر

مثل یک پازل که قدری مانده تاجورش کنی

بیـــن آدم ها فقـــط من با تو هستم جورتر

وآی از روزی که بند روسری ات وا شود

بانسیمی می شوم دیوانه و پر شور تر

خوش به حال شاعرشعری که در وصف تو گفت:

بین اصحاب هنـــر او می شود مشهــور تر
بهرام مژدهی )

  • علیرضا همتی فارسانی
 
من با توأم ولی تو حواست به دیگری ست 
نفرین به رسم تو اگر این شیوه دلبری ست
"قربان آنکسی که زبان و دلش یکی ست "
آیینه بودن است که رسم ِپیمبری ست 
چشم و چراغ ِ روشن این دوره گرد را 
خاموش کردنش به نگاهی ، ستمگری ست 
لشکر نکش به سینه ی تنگ غریبه ها 
این شهر در محاصره ی ساده باوری ست 
نفرین به جنگهای صلیبی که همچنان 
مثل ِجنون عشق من و تو سراسری ست 
.
با من غریبگی نکن ای ماهتاب من 
معجون چشم های تو افیون ِ کافری ست 
"تا خاک را به یک نظرت کیمیا کند "
چشم تری که در صدد دادگستری ست
.
چون قهوه های ترک قجر بغض می کنی 
گرچه زبان مادری ِ هردومان ، دری ست 
سید مهدی نژادهاشمی
  • علیرضا همتی فارسانی
 

نمی دانم چرا پیش ِ منی و باز دلتنگم
چنان پیغمبری تنها و بی اعجاز دلتنگم

به روی ِ تو که پشت ِ پنجره هاشور ِ بارانی

اگر چه می کنم آغوش ِ خود را باز، دلتنـگم

نخی از دود ِ سیگارم به سویت چشم میدوزد

چــه می آید به قدت اینهــــمه ابراز: دلتنــگم

به چشمان ِ تو این جعبه سیاهت خیره می مانم

کنــار ِ صنــــــــدلی ِ خالـــــــــــی ِ پـــرواز دلتنگم

جهان ِ بی تو هر لحظه اضافه خدمتی تلخ است

بـــه خط ِ نامه هــــــــای ِ آخـــر ِ سرباز، دلتنگم

نتــی در کاســـه ی ِ گردویـــی ام آتـــش نمی ریزد

زمستان است و بی سر پنجه ات چون ساز دلتنگم

تنیده تارهـــــــای ِ صوتی ام را عنکبـــوت ِ بغض

پر از ته مایه ی ِ دشـــتی، هزار آواز دلتنــــگم

برای "یاد ِ ایامی که در گلشـــن فغانی بود"

شبیه تار ِ تنها مانده ی ِ شهنـــــاز، دلتنگم

"به درمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم"

لسان الغیبم و اندازه ی ِ شیـــــــراز دلتنگم

نه اکنـون کـــه رسیده برگهـــــای ِ آخر ِ تقویم

من از سین ِ نخستین سیب، از آن آغاز دلتنگم

شبی "صادق" تر از هر صبح، بغضم را "هدایت" کن

برای یک اتاق ِ دنــــــج و شیــــر ِ گــــــــاز دلتنگم
شهراد میدری

  • علیرضا همتی فارسانی

  • علیرضا همتی فارسانی

  • علیرضا همتی فارسانی

BABOL2011.BLOGFA.COM-6

  • علیرضا همتی فارسانی
 

گر محتسب شکست خم میفروش را
دست دعای باده پرستان شکسته نیست صائب تبریزی

 

از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست صائب تبریزی

 

حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست صائب تبریزی

 

از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم صائب تبریزی

 

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای
خبرت نیست که در پی چه خزانی داری صائب تبریزی

 

دلم به پاکی دامان غنچه می‌لرزد
که بلبلان همه مستند و باغبان تنها صائب تبریزی

 

تیره روزان جهان را به چراغی دریاب
تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد صائب تبریزی

 

شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است
پوشیده است پست و بلند زمین در آب صائب تبریزی

 


آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع
کاش در زندگی از خاک مرا بر می‌داشت صائب تبریزی

 

طومار زندگی را، طی می‌کند به یک شب
از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی صائب تبریزی

 

 نیست پروا تلخکامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است صائب تبریزی

 

عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح  صائب تبریزی

  • علیرضا همتی فارسانی

 

وضـــع مـــا در گـــردش دنـیا چـــه فرقی می کند
زنـــدگی یا مــرگ، بعــد از ما چه فرقـی می کند
مـــاهـــــیـان روی خـــــاک و مــاهــــیـان روی آب
وقت مـــردن، ســـاحل و دریا چـه فرقی می کند
سهـم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جـای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟...

 

 

فاضل نظری

  • علیرضا همتی فارسانی

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانی ها
دست ها تشنه تقسیم فراوانی ها...
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم...
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید...
دلم قلمرو جغرافیای ویرانی است
هوای ناحیه ما همیشه بارانی است

 

قیصر امین پور

  • علیرضا همتی فارسانی

در دیـــــاری که در او نیست کســی یار کســــی 

کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هــــــر کس آزار منِ زار پســـــندیــــــد ولــــــــــی

نپـــســـــندیــــد دلِ زار مـن آزارِ کســــی

آخــــــرش محــــنت جانــــکاه به چـــــاه انـــــدازد 

هرکه چون ماه برافروخت شبِ تارِکسـی

سودش این بس که به هیچش بفروشند چو من 

هر که باقیمت جان بود خریدار کســـی 

شهریار

  • علیرضا همتی فارسانی

 

ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب
درمان طلبی درد تو افزون گردد
با درد بسازو هیچ درمان مطلب

 

خیام

  • علیرضا همتی فارسانی

 

برای زیستن دو قلب لازم است،

قلبی که
دوست بدارد و
قلبی که

دوستش بدارند

 

شاملو

 

  • علیرضا همتی فارسانی

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است
ولى برای رسیدن، بهانه بسیار است
بر آن سریم کزین قصه دست برداریم
مگر عزیز من! این عشق دست بردار است
کسى به جز خودم اى خوب من چه مى داند
که از تو - از تو بریدن چه قدر دشوار است
مخواه مصلحت اندیش و منطقى باشم
نمی شود به خدا، پاى عشق در کار است
تو از سلاله ى‌سوداگران کشمیرى
که شال ناز تو را شاعرى خریدار است
در آستانه ى رفتن، در امتداد غروب
دعاى من به تو تنها،خدا نگهدار است
کسى پس از تو خودش را به دار خواهد زد
که در گزینش این انتخاب ناچار است

 

محمد سلمانی

  • علیرضا همتی فارسانی