چشمه باران(farsan )

چشمه باران(farsan )
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

۴۸۹ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

این منم که سپردی بدست طوفانم
و در خزان نرسیدی به داد چشمانم

صدایت از پس کوه غزل به گوشم خورد
و انعکاس صدایت ببین چه میخوانم؟

تو هر شبی غم خود را به آسمان گفتی
و من به کس نسرودم غم غزلخوانم

قسم به غرش دریا هنوز یاد توأم
اگرچه طعم غروب تو مانده بر جانم

من وتو از سر یک خط شروع ره کردیم
و من چه زود رسیدم به خط پایانم

برو که مثل همیشه سپردمت به خدا
و این منم که همیشه غریب میمانم…

امید صباغ نو

 

 

  • علیرضا همتی فارسانی

غزلم دره‌ای از نسترن و شب‌بو هاست
مرتع درمنه‌ها، دهکده‌ی آهوهاست

این طرف کوچه‌ی بن‌بست نگاه آبی‌ها
آن طرف کوچه‌ی پیوند کمان ابروهاست
 
این خیابان بلندی که به پایین رفته
مال گیسوی به هم ریخته‌ی هندوهاست

غزلم گردش کاشی‌ست در اسلیمی‌ها 
غزلم تابش خورشید بر اسکیموهاست
 
باد می‌آید و انجیر مقدس مست از
روسری‌های به رقص آمده در هوهو هاست

هرچه که بر سر من رفته از این قافیه‌ها
از به رقص آمدن باد، میان موهاست
 
تلخ مردن وسط هاله‌ای از ابر و عسل
سرنوشت همه‌ی هسته‌ی زردآلوهاست

کار سختی است ـ ببخشید - ولی می‌گویم ...
اینکه... بوسیدنتان... دغدغه‌ی... کم روهاست

حامد عسگری

  • علیرضا همتی فارسانی

بوسه نه... خنده‌ی گرم از دهنت کافی بود
این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود

دانه و دام چرا مرغک پرسوخته را؟
قفس زلف شکن در شکنت کافی بود

می‌شد این باغ خزان‌دیده بهاری باشد
یک گل صورتی دشت تنت کافی بود

لطف کردی به خدا در غزلم آمده ای
از همان دور مژه هم‌زدنت کافی بود



قافیه ریخت به هم... خلوت من خوش‌بو شد
گل چرا ماه؟... درِ ادکلنت کافی بود

حامد عسگری

  • علیرضا همتی فارسانی

 

 

یک غزل مهمان من باش و پس از آن شب بخیر
نرم نرمک دستی افشان پای کوبان شب بخیر

وسعت غمهای ما را نیست مرزی آشکار
زین سبب لختی قلم بر ما بگریان شب بخیر

از نگاهت شور و مستی می تراود چون شراب
شور و مستی را از این مستان تو مستان شب بخیر

لحظه ای دیگربمان ای بانوی شعر وغزل
میزبان اکنون تو یی ما نیز مهمان شب بخیر

برف می بارد هوا سرد است بیرون می روی
یک غزل مهمان من باش و پس از آن شب بخیر


مهدی ناصری

  • علیرضا همتی فارسانی

 

طی کردن راه هزار ساله در شب قدر

یک‌ روز بیا تا که‌ بگویم‌ گله‌ام‌ را
کوتاه‌ کنم‌ از دل‌ تو فاصله‌ام‌ را

من‌ مانده‌ام‌ و هیچ‌ نمانده‌ است‌ ز من، هیچ‌
اینجا که‌ زده‌ دزد رهِ قافله‌ام‌ را

این‌ شوق‌ به‌ اوجش‌ برساند نه‌ پر و بال‌
بگذار ببندند پرچلچه‌ام‌ را

ایهام‌ نگاهش‌ چقدر مبهم‌ و سخت‌ است‌
ای‌ کاش‌ کسی‌ حل‌ بکند مسأ‌له‌ام‌ را

یک‌ عمر سرودم‌ به‌ هواخواهی‌ چشمت‌
یک‌ لحظه‌ ندادی‌ به‌ نگاهی‌ صله‌ام‌ را

من‌ خسته‌ از این‌ غربتم‌ ای عشق‌ چه‌ می‌شد
راحت‌ بگذاری‌ دل‌ بی‌حوصله‌ام‌ را

‌راضیه‌ رجایی

  • علیرضا همتی فارسانی

 

 

پرده بردار ای پری بازیگری بی فایده است
دل سپردن بی اساس و دلبری بی فایده است

عشق حتی گاه لبخندی به روی ما نزد
کودک نامهربان را مادری بی فایده است

روی ماه خویش را از خلق پنهان کرده ای
این همه کالای دور از مشتری بی فایده است

 بوسه واویلاترین حرف زبان مادری ست

یار بیزار از زبان مادری بی فایده است

ناصر حامدی

  • علیرضا همتی فارسانی

ای خانه روشن؛ شب ویران تو پیداست
آوار ستون‌های هراسان تو پیداست

بر چهره‌ی بی‌رنگ بهاری که نداری 
حتی ترک خنده‌ی گلدان تو پیداست

از شانه‌ی دیوار، فرو ریخته قندیل
گیسوی پریشان زمستان تو پیداست

سرشار سکوتی ولی آواز تماشا
از روزنه‌ی پلک درختان تو پیداست

زندانی دیوار مشو پنجره باز است
فریاد بزن جرأت پنهان تو پیداست

عبدالجبار کاکایی

 

 

  • علیرضا همتی فارسانی

 

شهید نصیبه قاسمی

نیمه شب نجوا کنان در گوش هم
راه افتـــــادیم دوشـــا دوش هم

ساحل و ماه و سکوت نیمه شب
شاخه ها سر برده در آغوش هم

جیر جیرکهـای شب خوان یکصـدا
مست از غوغای نوشا نوش هـم

موجها غرق تماشامـــــان شـدند
تـــا که بـــالا آمــدند از دوش هـم

قرص ماه از آسمـــان مبهوت مـا
مـا رها از خویشتن مدهوش هـم

بسته شد عهدی میان ما ؛ زدیم
مُهر مهری بر لب خــاموش هـــم

سایه های ما به هم محرم شدند
بی صــدا رفتند در آغــــوش هـم

خلیل جوادی

 

 

  • علیرضا همتی فارسانی

 

برای نمایش بزرگترین اندازه کلیک کنید

 

چه امید بندم به این زندگانی 
که در نا امیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی

بنالم ز محنت همه روز تا شام 
بگریم ز حسرت شام تا روز 
تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزوسوز

بود کاندرین جمع ناآشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی؟
شنیدم سخن ها زه مهر و وفا،لیک 
ندیدم نشانی زه مهر و وفایی

چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم 
چو یاری مرا نیست همدرد ،بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم

ندانم در آن چشم عابدفریبش 
کمین کرده آن دشمن دل سیه کیست؟
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش 
چنین دل شکاف و جگر سوز از چیست؟

ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بی قرار که آرام گیرد ؟
ندانم که از بخت بد، آخر کار
لبانٍ که از آن لبان کام کیرد؟

دکتر شریعتی 

 

 

  • علیرضا همتی فارسانی

http://taghanak.persiangig.com/PoemBlog/009Yek_Shab.jpg

 

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت 

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت 

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت 
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت 

تا از خیال گنگِ رهایی، رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمتِ ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم 
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت 

دیگر اسیر آن منِ بیگانه نیستم 
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت 

افشین یدالهی

  • علیرضا همتی فارسانی

 

عشق من طرح چلیپایی است تصویرش کنید 
سرنوشت من معمایی است تفسیرش کنید
 
خواب آوار و دوار و دار یکجا دیده ام 
عمر من آشفته رویایی است تعبیرش کنید
 
در هم آمیزید عشق و مرگ را در کاسه ای 
جوهری سازید و آنگه نام تقدیرش کنید
 
دل که با صد رشته ی جادو نمی گیرد قرار
تاری از گیسوی او آرید و زنجیرش کنید
 
عمر من در شب نشست و عشق من در مه شکست
قصه ام اینست و جز این نیست تحریرش کنید
 
این سحرگه نیست  ایمان در امان دارید ازاو 
این شب است ای عاشقان صبح! تکفیرش کنید
 
کاسه ی خورشید روشن نیست این طشت لجن
جا به جا در چاه ویل شب سرازیرش کنید
 
منتظر مانید با آیینه ها در سینه ها 
چونکه صبح راستین رخشید تکثیرش کنید

حسین منزوی

 

 

  • علیرضا همتی فارسانی
 
در شهر یکی نیست چو چشمان تو خون ریز
من شهر نشابورم و تو لشکر چنگیز

ای اشک توام باده و چشم تو پیاله 
از زلف تو سرشارم و از چشم تو لبریز

پرهیزگران را چه نیازی ست به توبه
یا توبه گران را چه نیازی ست به پرهیز
 
هر روز یکی خشت می افتد به سر ما
ای سقف ترک خورده ، به یک باره فرو ریز

ای آینه ی " لست علیهم بمسیطر"
دریاب مرا ، حضرت شمس الحق تبریز!

علیرضا قزوه
  • علیرضا همتی فارسانی

تنهایی؛محمودرادمنش

دیگر تو را میان غزل گم نمی کنم
تا دارمت نگاه به مردم نمی کنم

در گیر و دار تلخ رسیدن به درد عشق
حتی به جان خویش ترحم نمی کنم

این فصل پا به ماه غمی ژرف گونه بود
هرگز به این بهار تبسم نمی کنم

من در بهشت عشق تو آدم شدم، ولی
خود را خراب خوردن گندم نمی کنم

ای بهترین بهانه برای نمردنم
دیگر تو را میان غزل گم نمی کنم

فرامرز عرب عامری

  • علیرضا همتی فارسانی

باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست... می گویند: بی تابم...!

گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم

هر صبح، بی صبحانه از خود می زنم بیرون
هر شب کنار سفره، بُق کرده ست بشقابم

بی تو تمام پارک های شهر را تا عصر
می گردم و انگار دستی می دهد تابم

شب ها که پیشم نیستی... خوابم نمی گیرد
وقتی نمی بوسی مرا... با "قرص" می خوابم...!

اصغر معاذی

  • علیرضا همتی فارسانی

 

http://upload.iranvij.ir/images_aban91/23335357587978456810.jpg

زخمم بزن، که زخم مرا مرد میکند
اصلا برای عشق سرم درد می کند

زخمم بزن که لا اقل این کار ساده را
هر یارِ بی وفایِ جوانمرد می کند

آن جا که رفته ای خودمانیم، هیچ کس
آنچه، دلم برای تو می کرد، می کند؟

در را نبسته ای که هوای اتاق را
بادِ خزانِ حوصله دلسرد می کند

فردا نمی شوی که نمی دانی عشق تو
دارد چه کار با من شبگرد می کند

خاکستر غروب تو هرروز در افق 
آتش پرست روح مرا زرد می کند

عاشق بکُش که مرگ، مرا زنده می کند 
زخمم بزن که زخم مرا مرد می کند

  نجمه زارع 

  • علیرضا همتی فارسانی
 
 
 
باز هم شب شد و من ماندم و تکرار غزل
قلمی دست من افتاد به اصرار غزل

مبحث هندسه و یک ورق کاغذ و بعد
محور عشق من و چرخش پرگار غزل

یک جنون در دل من رقص کنان می کوبد
سر احساس مرا بر در و دیوار غزل

دوستت دارم و انگار مرا می سنجند
لحظه ها، ثانیه ها باز به معیار غزل

چشم تو یاد من افتاد، خودت می دانی
که کساد است در این مرحله بازار غزل

غرق روحانیت عشق تو هستم اکنون
چون که نزدیک شده لحظه افطار غزل

جمله آخر شعرم چه قشنگ است قلم
رج به رج نقش تو را بافته بر دار غزل!

محمدعلی بهمنی
 

 

  • علیرضا همتی فارسانی

مست اگر با دست خالی راهی میخانه است
احتمالاً در سرش یک فکر بی باکانه است
 
عقل دارم!- بیشتر از آنچه لازم داشتم-
هر که از دیوانگی دل می کند دیوانه است!

پیش چشم آشنایان هرچه میخواهی بگو
سختی تحقیر پیش مردم بیگانه است!

راه خود را کج کن و قدری از آنسوتر برو!
هرکجا دیدی سری آرام روی شانه است!

من نمیدانم چه سرّی دارد اینکه در دلم –
هرکه مهمان می شود در حکم صاحبخانه است!

اینکه در آغوش من بودی دلیلی ساده داشت:
گنج معمولاً میان خانه ای ویرانه است!

اصغر عظیمی مهر

 

 

  • علیرضا همتی فارسانی
 

با زبان گریه از دنیا شکایت می کنم

 از لب خندان مردم نیز ، حیرت می کنم

 

از گِلی دیگر مرا شاید پدید آورده اند

در کنار دیگران احساس غربت می کنم

 

بی سبب عمر گرانم را نبخشیدم به عشق

من به هر کس دشمنم باشد محبت می کنم

 

سرگذشتم بس که غمگین است حتی سنگ ها

اشک می ریزند تا از خویش صحبت می کنم

 

بهترین نعمت سکوت است و من ِ بی همزبان

با زبان واکردنم کفران نعمت می کنم

 

سجاد سامانی

  • علیرضا همتی فارسانی

عشق از آن روز که در بستر تکرار افتاد
ساعتی بود که یک مرتبه از کار افتاد!

عشق هم مثل همین صندلی کهنه ، نخست
از مُد افتاد ، سپس گوشه انبار افتاد!

عشق این عکس لجن مال که می بینی نیست
آب صافی‌ست که برعکس خودش تار افتاد!

آنچه ما تجربه کردیم خود نور نبود
سایه ای بود که از دور به دیوار افتاد

عشق از اصل نیفتاده ولی از اسبش
با نخستین یورش شرعیِ دستار افتاد!

غلامرضا طریقی

  • علیرضا همتی فارسانی

دلم ابری ست ، کجایی همه ی شادی من؟!

سر نزد چشم خراب تو به آبادی من

دست و پا بسته ام، انگار اسیرم بی تو

پس رها کن تو مرا - علت آزادی من!-

شادی ام زحمت بسیار ندارد به خدا

شعرهای تو دلیل خوشی عادی من

عشق سخت است و ما هردو نوآموخته ایم

خاطرت جمع و دلت گرم به استادی من

شرم دارم ولی از غیرت می خواهم گفت

رخ بپوشان ز جهان تا شب دامادی من

 

آرش شفاعی

  • علیرضا همتی فارسانی